امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

اِليــــــــــــما

بيخِ كارهــــــــــــــــــــــا

به نظرم كارها از همان جا بيخ پيدا كرد كه  تلفن همه گير شد كه قرار شد،‌قبلِ از ديدن هم ، حتّي به بهانه ي عصرانه و شب نشيني، از قبل خبر دهيم كه هي خوردني به خوردني هاي خانه اضافه شد و تنوعش بيشتر و بيشتر شد و باز هم راضي نبوديم به مهمان بي خبر رسيدن از همان وقتي كه ، در سفره هايِ خودماني، تعداد غذاها از يكي بيشتر شد و سفره ها بزرگ و بزرگ تر شدند از همان وقتي كه عموها برايِ خواب خانه يِ برادرها نماندند و محفلِ شب نشيني دختر خاله ها و پسر خاله ها تعطيل شد وقتي كه همه چيز نوبتي شد، زنگ زدن براي احوال پرسي، سر زدن هايِ از قبل برنامه ريزي شده از همان روز و شب هايي كه هر كس براي خودش صاحبِ اتاق شد و در بستن ها و حريم داشتن ...
16 آذر 1392

عصرِ پاييزي سه نفره. . .

زنگِ اداره راسش بخورد .... رفتنت كه با ردّ ِ انگشتت ثبت شود ... همان نزديكي اداره،تعداد منتظرانت ، از يكي به دو تا رسيده باشد ...يكي كه از ده سالِ پيش پايِ ثابتِ انتظارت بوده و يكي كه تازگي ها دوتايتان را سه تا كرده و همزمان با آن، زندگي را ترجمه!!!    عصرِ كبودِ پاييز باشد و برگِ درختان بالاخره راضي شده باشند به زمين رسيدن و تمامِ خستگي بهار و تابستانشان را رها كرده باشند رويِ شانه هايِ خاكِ سردِ زمين . . . كلاغ ها آمدنِ مسافرها را خبر بدهند و بچه ها كوله به دوش از مدرسه بدوند به سمتِ خانه ... يخچالت به همّتِ تلاشِ آخر هفته پُر باشد از غذا و باز هوسِ ماكاروني كترينگِ سر كوچه را كرده باشي ...  و ...
9 آذر 1392

از آدابٍ نامكتوبِ دنيايِ بلاگرها...

اوّل نوشت  : اين تنها يك نظر شخصي است، نظر شخصي اليما نه حتّي خودم...  اصلاً همه ي مزه اش به اين است كه به ازايِ هر اسمي كه به سربرگِ وبلاگِ دوستانت اضافه مي كني، يك برگِ جديد در ذهنت بسازي... اگر پرو فايلش پُر و پيمان نبود و عكسي ضميمه اش نداشت؛  چندتا از پُست هايش را كه به مرور خواندي؛ بروي سراغِ همان برگه و برايِ صاحبش چِشم چِشم دو ابرو بكشي رنگِ پوستش را پيش بيني كرده و اندازه ي چشم ها و نوعِ نگاهش را نقاشي كني از لطيف بودن نوشته هايش به فاصله ي بينِ چشم و ابرويش بِرسي و حتّي جَعد موهايش رشته ي تحصيلش را حدس بزني و مقطعي را كه گذرانده  يا مي گذراند ... خيلي...
4 آذر 1392

غُرغُرها چگونه به وجود مي آيند؟

پُر شده ايم از برچسب هايِ رنگ و وارنگي كه بي منظور و با منظور مي چسبانيم به  جنسيت آدم ها! شهرشان! قومشان! زبانشان! شغلشان! و همين ها به شوخي و جدي پا مي گيرد و رشد مي كند و به ناحق مي ماند روي پيشاني آدم ها... مثلاً همين غُرغُري كه نسبتش داده اند به خانم ها،‌ كلي حساسم كرده و تمام تلاشم را مي كنم كه نكند رفتارم در چارچوب رفتارِ غرغري بگنجد و كمك كند به تثبيتِ برچسبِ ناخواسته بر رويِ پيشاني خانم ها يكي دوروزي بود كه اوضاع بر وفقِ مرادم نبود ... هم در خانه و هم خيلي بيشتر در محلِ كار ربطي به خودم نداشت ... دچارِ كارهايِ انجام نشده اي بودم كه قرار بود دو مَرد! به انجامشان برسانند رييسم د...
28 آبان 1392

میم الف میم الف نون

مـــــــــــــــــــــــــثلاً؛ نه!!! واقعاً.... جایی باشد برای رفتنت ... جایی به اسم خانه ... که در آن فرشته ای زمینی " که هیچ وقت! قدرش را به کمال ندانستی و نخواهی دانست "، انتظارت را بکشد ... جایی که برای رفتن، نیاز به برنامه ریزی و خبر از قبل نداشته باشد ... جایی که نیاز به هیچ نوع، ملاحظه ای ندارد جایی که امنیتش ، مفهوم ِ خانه را ساخته و تازه . . پاییزش هم رسیده باشد ... رسیده باشد  راسِ برگ ریزِ طلایی هایِ دوست داشتنی تو ، و لابد مرورِ کلی خاطره هایِ دور و نزدیک  تازه، هوایِ شهر، باران را خبر کرده باشد و تمامِ شهر را شور حسینِ (ع)، عزا دار کرده باشد ... شهر دیروزهایت، پُر شده باشد از بیرق هایِ سیاهِ مو...
25 آبان 1392

آدم ها هم مثلِ اشیاء

آدم ها هم مثلِ اشیاء . . .  در این زمینه یِ خاصش را می گویم...حفظ حالت و و ضعیتِ موجود در شرایط معمول که  سخت نیست .. باید در شرایطِ غیر معمولی آدم ها را اندازه گرفت . .  طاقتشان را سنجید  و صبرشان را محک زد ..  اشیاء اندازه هایشان همیشه ثابت نیست، گرما حجیم ترشان می کند...بلند ترشان می کند بر وسعتشان می افزاید... و سرما ، منقبضشان می کند.. از حجمِ در شرایطِ عادی آن ها کم می کند ... کوچکشان می کند این ها ، همان درس هایی است که در کتابِ علوم خواندیم ... و همین طور، رسانا بودن و نارسانا بودنشان را ... کاش روزی ، روزگاری در گذرِ آنچه که از عمر می گذرد برسم به جایی که برایِ نا خوشی ها و اضطراب های ِ غیر...
19 آبان 1392

آقا سلام! ماه محرّم شروع شد . .

آقا سلام! ماه محرّم شروع شد . . قصّه­ي پُر غصّه­يِ شما و كربلايتان شده است نقطه­ي امنِ زندگي اين سالهايِ من ... تكيه گاهي كه باداشتنش، كمتر كم مي آورم و كم مي شوم و به انتها مي رسم مامني امن برايِ فهميدنِ چرايي و چگونگي دنيا تعيين ِ درستِ اولويت­ها تشخيصِ درستِ راِهِ منتظرِ عبور و حرف­هايِ شايسته­ي ِ شنيدن و شنيده هايِ  لايق گفتن  كه همه  و  همه وامدارِ راهي هستند كه رفتيد و  حَماسه­يِ سترگي كه آفريديد حكايتِ شما و اصحاب و قافله­يِ كربلايتان، شده است محلِ رجوعم ... در آزمون­هايِ سخت ... اتفاق­هايِ ناهموار ... رخدادهايِ تلخِ پيش بيني نشده . . . قيامتان، ق...
14 آبان 1392

نیمه ی آبان سال هزار و سیصد و نود و یه کمی فقط ...

این سویِ پنجره من  نشسته ام در پناهِ  خانه ی آرام و مرتب و دوست داشتنی . ..   که به برکتِ مرخصی دو ساعته ی پسرک و پدرش در روز پنچشنبه که رفتند و تنها ماندم.. راحت تر نفس می کشد. . . رفتنی ها داخل کیسه اند برای رفتن به شهرستان ... همه ی آنهایی را که مدتی نپوشیده بودیم!!! خیلی هم نو و غير نو بودنشان مهم نبود آماده اند برایِ رفتن ، برایِ مالِ یکی دیگر شدن تابستانی ها ، تا خوردند و زمستانی ها بی تا شدند کفش ها، جایشان را عوض کردند ... تخت ها از پنجره ها دور شدند . . . رادیات ها از پناهشان در آمدند تا پناهمان شوند ... خانه چرخید ... اساسی چرخید ...تِمِ پاییزی گرفت... خاک­هایش اساسی تکانده شد و با هم ...
12 آبان 1392

تهران، رمق ندارد

ديروز، در راهِ بازگشت به خانه ، وقتي نگاهم رسيد به غبارِ تيره و آلودگي هايِ معلقِ در هوا .. دلم برايِ تهران سوخت نگرانِ احوالِ شهري شدم كه خيلي بيشتر از ظرفيتش، توانش آدم ها را از هفتاد و دو ملّت  در زيرِ بال و پَر گرفته آغوشش را برايِ نگراني هايِ تمام نشدني اين همه دغدغه باز كرده و رخصت داده تا اين همه آدم و  صنعت و تكنولو‍ژي در كنارِ اندكي باغ و پارك و سبزه و درخت ، در كنار هم ، روز را شب كنند و شب ها را به آرامش بگذرانند تهران خسته بود و تكيده ... از بيداري هايِ هميشگي و خوابي كه مدّت هاست از شهرِ چشمانِ‌دوديش عبور هم نكرده است ... حكمِ آدمي را داشت كه از خستگي تلو تلو مي خورد ... كه سنگيني تنش را توانِ كشيدن ند...
5 آبان 1392