امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

اِليــــــــــــما

سجاده ام را دوست دارم ....

و یکی از مزایایِ داشتنِ شوهرِ خواهر از نوعِ خوبش!!!!(که الهی خدا قسمت کند) این است که چیزهایی در سجاده ات موجود است که کمتر جایی  قابل رویت است و ممکن است خیلی جاها وجود نداشته باشند...    سجاده ی صورتیم  سوغات سفرِ کربلا ست همان سفری که در عینِ بهت و ناباوریم رُخ داد و هنوز در درکش در جا می زنم چادر سفید با گل هایِ محوِ صورتی را برادرم از سفر  مکه اش  آورد ... در همان روزهایِ سختی که همسری بیمارستان بود و دستم از زمین و آسمان کوتاه ...  مُهرم را با کلی وسواس از بینِ مجموعه ای از  مُهرها جدا کردم ... از محتویاتِ ساک ِ نمازِ  مادرِ همسر...
6 مرداد 1392

آلبوم مخملی ی ی ی

ما هم قاطی بازی بچه های وبلاگ نویس شدیم که یکی از پست ها به انتخاب حضرات محترم مخاطب مشخص و سپس توسط نویسنده ی پست خوانده شود بیشترش را اینجا بخوانید و بدانید هم اکنون کمک می خواهیم ............... و بد جوری به یاری سبز (شاید هم این روزها بنفشتان!!!!!!!!!!!!!) نیازمندیم رنگِ یاریتان هم با خودتان... حتی شما حضرت مخاطب خاموش (ارادتمندیم م م م م ) زحمتی اگر نیست حال و حوصله داشتید دامنه ی کرمتان به ما هم می رسید لطف بفرمایید یکی از پست های این خانه را انتخاب کنید بخوانیم و بگذاریمش همین جا .............. نگران اتفاق های بعدش نباشد   متشکریم الیما ...
29 تير 1392

شاهدم،‌ ادويه ها

 ديروز دوباره رفتم سروقتِ كابينت ادويه ها ،‌ دنبالِ پودر غوره مي گشتم ..براي اسفناج پلو با گوشت سطرهاي كابينت را يكي يكي ورق زدم .... پودر ليمو فلفلي،پودر زنجبيل، زنچبيل خشك شده،‌ پودر دارچين، دارچين خشك شده، پودر هايِ مختلف سالاد، پودر گوجه، گوجه ی خشک شده، کنسرو گوجه .... بعد شيشه هاي سركه، سركه ي سيب ، سركه ي خرما ، سركه ي انگور و سركه ي بالزاميك.... مامان بزرگ خيلي ساده زندگي كردند، خيلي ساده .... سادگيِ نابي كه از شخصيتشان نشات مي گرفت و به زندگيشان ارث مي رسيد و همين سادگي در تمام زوايايِ زندگيِ تميزِ عين برفشان به وضوح قابل مشاهده است ساده مي گويند...ساده مي شنوند...ساده مي گذرند و از نظرشان هر چيزي كه ...
26 تير 1392

رمضان آمد ...............

  سحری های خونه ی مامان... اصلا انگار هیچ وقت خواب نداشته باشند...یک ساعتی قبل از زمان سحری بیدار می شُدند.. صدایِ رادیو یِ مامان از لایِ درِ نیمه باز آشپز خانه که به گوشمان می رسید صدای ِ بیدار باش مامان بود... برنج را سحری دم می کردند به امید اینکه شاید جوجه هایِ به سنِ بلوغ رسیده اش تنها یکی دو قاشق بیشتر بخورند مرغ را همان موقع می پختند تا بویِ یخچال نگیرد .... سیب زمینی روی قیمه را سحرها سرخ می کردند تا بیات نشود.. همه کار می کردند تا خانه اش تا خانواده اش سحری را دوست داشته باشند ... اللهم انی اسئلک ِ تلویزیون که بلند می شد، موقع ِ بیدار شدن بود خودشان یکی یکی بیدارمان می کردند که درصفِ صورت شستن معطل نشویم ..... چه ...
19 تير 1392

مریم ...

اولین همکارِ کارِ ثابتم که در اولین روزهای اشتغالم ،‌با هم راهی ماموریت ِ یک هفته ای ایلام شدیم هم را کشف کردیم و  خو گرفتیم با زوایای پنهان هم ... اصلا شدیم یار گرمابه و گلستان تمامِ قدومی را که برای تحکیم رابطه ی بینمان برداشتیم با جزییاتش به خاطر دارم خیلی خیلی کم ... از او رنجیدم ... کردارش مکدرم کرد .. اتفاق نادر این روزها در دوستی ها گذشت و گذشت و گذشت  تا شد عزیزی نزدیک به خواهر به من تا شدم محرمِ اتفاق هایِ مَگوی دلش قبل از رسیدنم به ادامه ی زندگیش، همسرش را انتخاب کرده بود تنها پسرِ مدیر کل یکی از ادارات شهرمان .... تحصیل کرده خانواده دار ... و همکارمان مریم ، پسرکی سه ساله ی بور و سفیدی ...
18 تير 1392

در کارِ گلاب و گل ، حکم ِ ازلی این بود ......

هر روز صبح در مسیرِ اداره وقتی دلم را کشان کشان از طراوت پسرک دور می کنم و یا عصرها که انتظار رسیدن به عطرِ گردنِ فندق خان در دلم چنگ می نوازد، آدم ها را،  اندازه ی خوشبختیشان را،میزان دلخوشی هایشان را.... ارزیابی می کنم... سانت می زنم و دعا می کنم  : نمره ی ارزیابیشان  روز ب روز و ماه ب ماه بیشتر شود ... تعداد آدم هایی از این دست مدام بیشتر و بیشتر و بیشتر شود عموهایی که لباس های تمیز اتو کشیده و سِت می پوشند کفش هایشان واکس دارد همان هایی که ظرف  یا فلاسک ِ غذا با خودشان حمل می کنند و شاید میوه ای برای میان وعده معلوم است صبحانه ی اساسی میل کرده اند و سرِ فرصت زلف هایشان را در آیینه مرتب نم...
11 تير 1392

لاهیجان دیروز - لاهیجان امروز

لاهیجان، تیر ماه سال  یک هزار و سیصد و هفتاد و نه دختری در روزهای آخر زندگی دانشجویی در مقطع کارشناسی - کامپیوتر ، نرم افزار - میهمان چهاردیواری  پُر از خاطره ی خونه ی مامان بزرگه .... که هزار تا قصه داشت و دارد مسیر یک ساعته و  هر روزه از لاهیجان به خونه مامان بزرگ ... که اصلا به خاطر بودنش بابا مُجاب شد، دخترش دانشجوی شهر دیگری شود... هوای شرجی تیر ماه گیلان .. رفت و آمد با مینی بوس ... همسفر همکلاسی های هم شهری  و گاهی هم مرغ و خروس های بین راهی ... بی کولر ... و فقط شاید برخی اوقات با موسیقی دیم دام آقای راننده که مسیر کشدار داغ را کم تر کند سبزی مزارع نشاء شده ی برنج ، زیباترین سبزی آسمان و زمی...
9 تير 1392

درگیری های شبانه

 متاسفم که می گویم ...درسِ مادرانگیِ من به جاهایِ خیلی سختش رسیده ...  عاقبتِ  رابطه ی دوست داشتنی من و پسرک دارد به جاهایِ باریک می کشد به جایی که فکرش را هم نمی کردم صبرم کم شده است ... اندازه ی تحملم کاهشِ چشم گیری داشته است ...  فکرش را هم نمی کردم که یک فندقِ نازنینِ یازده ماهْ تمام ، اینطور شب و روزم را ریز ریز به هم بدوزد حتی اگر دورانِ سنگین و هنْ هنْ کنانِ بارداری را هم بِبُرم و جدا کنم از دورانِ مادرانگیم .... ۱۱ ماهِ تمام است که یک ساعتِ مستمر چشم هایم را نبسته ام  نخوابیده ام بله می دانم بی بهانه که قرار نشده بهشت خوش خوشان، برود زیر ِ پای ِ مادران مامان شدن سخ...
4 تير 1392

خیلی غر غر داریم ...... خیلی

اوّل نوشت : تلخ است این سطرها  ... اگر کامِ شما هم این روزها تلخ است به نظرم اینجا تلخ ترش نکنید ... سلامی از من به جای همه ی این خط خطی ها داشته باشید ... می ارزد ... باور کنید   ۱- پیشترها همین جا گفته بودم ، آدم هایی با بالا و پایین کم را دوست دارم ...آن هایی که شاید سردتر ند اما همیشه اند .. کم حرف ترند اما همیشه اند   همان هایی که لایه های درونی هم دارند، برای قایم کردن بُعدْ های تلخِ بعضی از روزهایشان ، آن هایی که غم هایشان را در پستویِ تاریک ِ دلشان پنهان می کنند و به زور هم که شده لبخند می زنند و عاریه ای می گویند:   " خوبم ، خوب باشید " و نه آدم هایی که بالا و پایینشان خیلی از هم فاصله دارد، ا...
27 خرداد 1392