امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

اِليــــــــــــما

کاش یادم نرود....

این هفته از همان هفته ها شد... از همان هفته هایی که از قبل، همه ی روزهایت،ساعت هایت ، با کارهایی که دیگران و خودت ، برنامه ریزی کرده اند،پُرِ پُر است و اصلاً جایی برای هیچ کاری نمانده است ... یکی از روزهایِ این هفته ، روزِ موعود بود .. روزی که قرار بود نتایج یک کارِ جمعیِ چند ماهه، در قالبِ یک جشنواره و با کلی میهمان،رونمایی شود کاری که کلی برایش زمان گذاشته بودیم ... انرژی ... کارِ تخصصی کارشناسی کلِ هفته هم برایِ جمع بندی نهایی، کارِ نکرده داشتیم !!! برایِ دقیقه یِ نود و حتّی وقتِ اضافه در همین روزها . . . مدام اتفاق هایی که نباید بیفتد .. افتاد اتفاق هایی که منتظرش نبودیم مثلاً میهمانِ شهرستانی وسطِ هفته مثلاً سرماخوردگی پ...
2 آبان 1392

به یادِ دلخوشي هايِ فراموش. . .

نوه هايِ خاله يِ همسري ، ميهمانِ خانه يِ تهرانِ مادر بزرگ بودند . . .  يك دخترِ سه ساله و يك دخترِ كلاسِ اوّلي كوچولوتره يك تب لت داشت، با موهايي كه تمامِ عرضِ و طولِ صورتش را گرفته بود ،‌با گردني بسيار بسيار خَم! تمامِ ۴ ساعتي كه ما آنجا بوديم مشغولِ بازي بود با پرنده هايِ عصباني! آن يكي دي وي دي پلير داشت برايِ  خودش..سيّار . . . و همزمانِ بازي با گوشي گلكسي مامان،‌كارتون مي ديد... باز هم تمامِ آن ۴ ساعتي كه ما آنجا بوديم ... فاصله اش دعوايشان هم مي شد و هر كدام ،‌اسبابِ سرگرمي آن يكي را مي خواستند يادِ خودمان افتادم و یادِ دلخوشي هايِ فراموش. . .  همان تلويزيون سياه و سفيدِ قرم...
23 مهر 1392

به بهانه يِ مِهر علي(ع) و زهرا(س)

همان وقتی که پیامبرِ مهرباني، دو دستِ رو به سخاوتِ خدايش را بعد از دعا برايِ خوشبختي كوثرش به زمين بر گرداند... در يك دستش دستِ امّ ابيهايش بود و در دستِ ديگرش دستِ هميشه همراهِ برادر و جانشينش آسمان قنوتِ مهر مي خوانَد زمين قامتِ عاشقي بسته است و مِـــــــــــهر و موّدت و مهرباني بر بالهايِ پاكِ فرشتگان ، بالا و پايين مي شود چشم هايِ زمينيان به بيكرانِ آسمانِ هفتم است قصّه،قصّه ي نُقل و گُل و گلاب رسيده از بهشت است لحظه ، لحظه ي نابِ عاشقي است و.... به هم رسيدنِ دو دلي كه دلالتِ آفرينشند و معنايِ متفاوتِ دلدادگي.. پسرعمّ رسول بر سفره ي بهشتي ازدواج ، زانو به زانويِ همه ي هستي پيامبر نشسته است ...
15 مهر 1392

مادرانه هاىِ وبلاگي

كسي كه اين سويِ فضايِ مجازي نشسته است بعد از كلي كلنجار با خودش ، سعي مي كند ضمنِ حفظِ آرامشش ، حرف هايِ تلمبار شده رويِ دلش را بزند، عصباني نيست ... امّا دلخور است ، دلخور و دلگير از فضايي كه در دنيايِ مجازي ، مخصوصاً اين روزها ، پا گرفته و رواج يافته است. . .  اين همه يك تنه به قاضي رفتن ها ... راضي بر گشتن ها ... به همين راحتي حكم صادر كردن ها ...ناعادلانه قضاوت كردن ها... دنيايِ آدم ها را ... مهمترين تصميماتشان را كه با كلي مطالعه و امكان سنجي و بررسي گرفته اند ، صفر مطلق! ديدن ها . . وبلاگ هايِ مادرانه را مي گويم . . . و همان جوّي را كه اين همه غليظ و پررنگ در دنيايِ مجازي حاكم شده است مادرهايي كه دو دو تا چه...
15 مهر 1392

جـــــــــــــــــــادّه . . .

درست همان وقتی که جاده از سفر برایت می گوید و  تو سفر را ، جاده می دانی و مسیر رسیدن همان زمانی که پسرک نگاهش را در پُشتِ پلك هايش پنهان كرده و وسعتِ پاهايش را به دستانت سپرده وقتي سبزي سبزه ها و هزار رنگِ پاييز را رد مي كني و نگاهت مي رسد به كوه هايي كه خشكِ خشكند آن لحظه هاي كه داريوش مانده است قبايِ ژنده اش را كجا بياويزد پيام پشت پيام و تماس هاي پي در پي بابايي كه تخمين مي زند بايد حوالي قزوين باشيم مامان كه نوعِ ماكاروني شب را مي پرسد ومن كه مي مانم ، بينِ ميل ِ به رفتن و ديرتر رسيدن و لذّتِ ديدنِ پايانِ انتظارشان؛ كدام را ترجيح دهم؟ و داريوش كه مانده است كه به بچه هايِ تو من و قتي يه روز يزرگ شدن، جوابش چه باشد؟ ...
13 مهر 1392

حکم،همچنان دل است

مهرت که با مهرِ اولین ماه از سوّمین فصلِ سال افزون شود . . . هیچ ربطی هم که با مدرسه و دانشگاه نداشته باشی... همین غروب هایِ قرمز و بادهایِ زوزه کش و باران هایِ غافل گیر کننده کافی می شوند ...تا خاطراتت زیر و رو شوند و دورترین ها از کلی فاصله بیایند و بنشینند مقابلِ چشمانِ منتظرت!   وای به وقتی که همه ی این ها  باشند و افزون بر آن، مسافرتِ تابستانت آنقدر جور نشود تا همزمانِ همین روزها شود .. مقصد که شمال شود... خانه ی مادر بزرگ که همان خانه باشد . .  اسبابش همان ها با کمترین تغییر، صدایِ دانه هایِ باران بر سقفِ شیروانی... پرتقال هایِ سبز بر شاخه هایِ درختانِ حیاط می رسی به تمشک هایِ رسیده ...
8 مهر 1392

همین جوری . . . .

 روز كه تمام مي شود ، كلّي بدهي مي ماند رويِ شانه هايِ شب گاهي آدم ... توانِ  شكرِِ نعمت ها و لطفِ خدا كه اندازه ي دستانمان نيست ... نمي شود ... برسيم به آدم ها؟؟ خانمِ پرستار ، ممنونم كه تمامِ اين شش ماه هر روز و به موقع آمدي تا نَفَسم را از دستانم بگيري و مراقبش باشي... به لطفت همچنان كارمندِ بي تاخيرِ دولتم !!هر چند اهميتي ندارد آقايِ همسر ، متشكرم ..براي نان هاي ِ متنوعي كه صبح ها داغ داغ مي گيري و در راهِ اداره بي پسرك صبحانه ي دو تفره را ميهمانمان مي كني... و كلي حرف هايي كه مانده است آقايِ شهردار ، سپاس ..براي اين گل هايي كه اسمشان را نمي دانم اما شكلشان را خيلي خيلي دوست دارم و اين روزها در تمام فضايِ سبز شهر به ...
27 شهريور 1392

هشتمين دردانه ي زهرا (س) سلام...

 آقا جان سلامتان  مي گويم ... همان سلامِ خاصه يِ شرمگينِ  آهسته را . . . كه تنها مخصوصِ كراماتِ مقام ِ شامخ شماست، ‌در حدّ وسعم  .. اندازه­ي كَـــمم همان كم ، اندكي كه كنارِ كَرمتان بيتوته كند...با بزرگي هميشگيتان  كه عجين شود ... همان كمِ كَمم...حجم مي گيرد...بزرگ مي شود سلامم معنا مي يابد ...پُر از سلامتي مي شود و سلامِ راهِ دورم از فرسنگ ها فاصله مي آيد... از كلـــــــي انتظار... اما امّيدوار... با رواني شاد... و دلي  كه به واسطه ي شما .. برايِ ميلاد مباركتان .. غزل خوان مي كوبد سلامم كه مي رسد به حوالي گنبـــــــــــــــــــــد نورتان ... به رسم ادب هفت باري طواف مي كند... به قصدِ قربتي ...
25 شهريور 1392

علــــــــــــــــــــــي اصغر

رهگذرانِ گذرِ ميدانِ ونك،‌حوالي ظهر و اندكي بعد از آن، بانويِ گشاده رويي را مي بينند كه كنارِ بساطش نشسته است و دست فروشي مي كند...  زنانه مي فروشد.. شلوار...شلوارك و دامن بعدِ بساطِ مختصرش كالسكه اي هم هست با يك سرنشينِ دوست داشتني ...كوچك، كودك ... چيزي به اسمِ معجزه  پسركي يك سال و شش ماهه با بلوز و شلواري نخي و يك عالمه دندان... با حَصري خياباني .. . زنداني دلگير براي او و سن و سالش... كنارِ مادر، تمام مدت ، در فضايِ محصورِ كالسكه نشسته است و چشمانش مدام،‌نگاه ِ آدم ها را جستجو مي كند علي اصغري شش ماه بزرگ تر از پسركم..... جوري به حضورش عادت كرده ام كه اگر نباشد و نيايد روزي،‌بهانه اش...
18 شهريور 1392