آقا سلام! ماه محرّم شروع شد . .
آقا سلام! ماه محرّم شروع شد . .
قصّهي پُر غصّهيِ شما و كربلايتان شده است نقطهي امنِ زندگي اين سالهايِ من ...
تكيه گاهي كه باداشتنش، كمتر كم مي آورم و كم مي شوم و به انتها مي رسم
مامني امن برايِ فهميدنِ چرايي و چگونگي دنيا
تعيين ِ درستِ اولويتها
تشخيصِ درستِ راِهِ منتظرِ عبور
و حرفهايِ شايستهي ِ شنيدن
و شنيده هايِ لايق گفتن
كه همه و همه وامدارِ راهي هستند كه رفتيد
و
حَماسهيِ سترگي كه آفريديد
حكايتِ شما و اصحاب و قافلهيِ كربلايتان، شده است محلِ رجوعم ... در آزمونهايِ سخت ... اتفاقهايِ ناهموار ... رخدادهايِ تلخِ پيش بيني نشده . . .
قيامتان، قيامتِ زمين شد وقتي آن سلالهيِ پاك و مهربان را با علمِ به مطّهر بودنش، همان ها كه بارها رافتِ اسلامي جدّتان را چشيده بودند، سيلي نامهرباني زدند ...
اصلاً آقا جان بعضي از واژهها با حماسهي شما متولّد شد ، معني گرفت و نسل به نسل، سينهي عاشقانتان را سوزاند
ايثار با دو دستِ برادرِ علمدارتان پا گرفت ... معني شد .. و همان جا هم ركوردي جاودانه گرفت و به انتهايِ اندازه اش رسيد
عشق با نگاهِ عمه يِ بزرگوارتان كه زينتِ پدر بود معني شد . . . و غروبِ كربلا ، كرب و بلا بر دوشهايِ خسته اش امانتي شد براي احيايِ نام پدر ... مادر ... و برادري كه از همه ي ِ زندگيش گذشت ... راستي چه خوب امانت داري شد بانو ... معلمِ نجيبِ شميم ِ شب بوها. . .
گذشت از همان گذشتهيِ كربلا رونق گرفت . . . همان وقتي كه همه بعدِ اين همه بي آبي در كنارِ فرات ، تشنه نمي شدند
آقا جان مُحرمتان را دوست دارم ...
اصلا نشستنِ در اين حريمي كه اين همه حرمت دارد را دوست دارم ...
غمِ دلم زياد ميشود وقتي پرچمِ عزايتان همهيِ شهرم را سياه پوش ميكند،
امّا از اينكه لباسِاين روزهايم همرنگِ لباسِ اين روزهايِ مادرتان است ، حسّ ِ خوبي دارم . . .
از چله نشين ِ زيارتِ عاشورايتان شدن كلي وام مي گيرم ، كلي انرژي ؛ كلي امتياز .. براي ِ روزهايِ مبادايم ...
و من اينجايم ... بر درِ خانه اي كه انگار قرار نبود حرمتش پاس داده شود ...
به رسم ادب ، دو زانو و سياه پوش مي نشينم
و شكر مي كنم كه هنوز لايق اين دَرم . . . .
آقا سلام! ماه محرّم شروع شد . .