امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

اِليــــــــــــما

يك روز با مترو

پارك، مركزِ خريد و مترو بودنش تفاوتي ندارد، اين روزها چشم‌هايم خيلي بيشتر از همه‌چيز مامان‌بزرگ‌ها را مي‌بينند و گوش‌هايم از آن‌ها مي‌شنوند، اصلاً نمي‌فهمم چرا همه درموردِ مامان‌بزرگ‌هايشان با من حرف مي‌زنند، هر چند اين برايِ من و اين روزهايم كه مي‌گذرند خيلي هم خوب است. از ورودي مترو با يك مامان‌بزرگِ صورت گرد ئ خيلي سفيد همسفر شدم تا داخلِ مترو، آهسته آهسته پشتش راه رفتم تا بودنم را نفهمد، داخلِ مترو جايي ايستادم كه در زاويه‌يِ ديدم باشد و عكس‌العمل‌هايش را ببينم، "بازارِ روزي" است مترو برايِ خودش و برايِ مسافرانش، يك خانم ما...
10 ارديبهشت 1393

تـــي سرِ فِدا

هفت ساله كه بودم، خانه‌يِ مامانِ بابا را با فاصله‌يِ ۸ كيلومتري از خانه‌يِ مامانِ مامان "شمال" محسوب نمي‌كردم، خانه‌يِ مامانِ مامان هم‌بازي داشتم و چون تعدادمان كم‌تر بود نازمان را گران‌تر مي‌خريدند و بيشتر مي‌كشيدند.آن‌جا را دوست داشتم و خيلي سخت رضايت مي‌دادم برويم خانه‌يِ مامانِ‌بابا  هرچند خانه‌يِ مامانِ بابا بزرگ‌تربود، عمه‌هايِ مجردِ با حوصله داشت، باغ داشت،‌كلي مرغ و خروس داشت؛ چشمه‌اي وسطِ حياط  با ماهي‌هايِ سياهِ كوچك داشت، مزرعه‌يِ‌برنج داشت و بهارها بويِ شكوفه‌هايِ  ...
2 ارديبهشت 1393

بعضی مامان ها

همبن چهار حرفِ ساده یِ "میم" و"الف"و "دال" و "ر"وقتی به همین ترتیب کنارِ هم می نشینند، کائنات را وا می دارند تا به احترامِ موجودی محترم و ارزشمند تمام قَــــــــــــد قیام کند و ساکت بماند مامان ها بی تعلق به نژاد و فرهنگ و سواد و خیلی موارد دیگر ، بسیارشبیه همند، با فرسنگ ها فاصله روزهایِ مادرانه یِ مشابه را تجربه می کنند و حسّ هایی شکلِ هم را از سر می گذراند خیلی از خانم ها؛ مامان به دنیا می آیند، ِبا یک غریزه یِ ارزشمندِ خدادادی؛ از همان سال هایِ اوِّل، مامانِ عروسک هایشان می شوند و برایِ همه یِ کوچک ترهایِ موجود در خانه و خانواده و همسایه مشقِ مادرانگی می کنند یاد می گیرند بیشتر وقـت ها سیر باشند؛ کم تر بخوابند و طعمِ خیلی چیزها ...
29 فروردين 1393

كاش يكي به جز من! مقصر بود ...

ميهمان‌داري با بچّه سخت است، نــــــــــــه! ميهمان‌داري با بچّه  آن هم از نوعِ نوپايش خيلي سخت است، اين‌كه يكي هيچ دركي از وضعيت و شرايط و اين‌همه  درهمي اوضاع نداشته باشد و وسطِ آن همه ماجرا و كارهايِ به هم پيچيده پلنگ‌صورتي محبوبِ درازش را كشان كشان از اتاقش بكشاند تــــــــــــــــــا آشپزخانه و رهايش كند كنارِ بساطِ عجيب و غريبِ مامان! و خيلي جدّي معرفيش كند : مـــــ ا مــــ ان    " پـــــَ " ! سخت‌ترش هم مي‌كند. و خيلي سخت‌تر مي‌شود وقتي كار را يك‌دستي بگيري، مطمئن باشي كه كارِ زيادي ندارد و حتّي اگر آقايِ خوب از صبح تا ظهرِ پنج‌شنبه سرِ كار باشد، به راح...
25 فروردين 1393

چهار تا مونده به آخر

همه­يِ مزه­اش، ُبرو و بيايش،بگير و ببندش، درْ عجله­هايِ دلنشين نفس كشيدنش، اضطرابِ تمام نشدنِ كارهايِ نيمه­كاره­اش، شور و هيجانِ بازارِ دم ِ عيدش حتي براي مني كه خريد ندارم؛ در روزهايِ باقيمانده­يِ هفته­يِ آخر اسفند خلاصه مي­شود؛ هفته­يِ بعد همين روزها،­كه سالِ جديد به خوبي و خوشي و سلام و صلوات تحويلمان شده و سالِ كهنه با همه­ي خاطراتش كوله به دوش در سفرِ بازگشت به سر مي برد،همين كه بهار بانو بر مسندِ حكومتشان جلوس نمايند و رويِ هم را ببوسيم و عيد را شادْباش بگوييم، اهميّت  داشتن و نداشتن سبزه­يِ عيد و كارهايِ به پايان نرسيده و خريدهايِ نكرده هم از بين مي­رود، فشارِ به موقعِ انجام د...
25 اسفند 1392

با تشکر از قیدِ زمان و مكان

كارمندِ دولت بودن از آن مقوله­هايي است كه هم شدنش  مجموعه­اي ازخوب­ها و بد­ها را به همراه دارد هم نشدنش، حقوقِ اسفندماه را نداده­اند، و سه ماه اضافه كار و پاداش شش ماهه­يِ دوّم سال را هم، ما كه اصولاً خريدِ عيد نداريم امّا همه­يِ اين ندادن­ها و نگرفتن­ها دست به دست هم دادند تا عيدي همان چند نفري را كه بايد بخريم ، نخريديم... حالا كه دستم كوتاه و خرماها بر نخيل­هايِ صنوبر قدْ نشسته­اند،‌ تصميم گرفتم عيدي خودم را كه شكرِ خدا منوط  به عواملِ خارجي دور از دسترس نيست، به دستِ خودم برسانم و خدارا چه ديدم شايد چند روزِ باقي­مانده تا بهار هم برايِ دست گرمي تمرينشان كنم. هفته­يِ پ...
21 اسفند 1392

بهارت، سر به هَوايم كرده

روز شمار تولّدِ سبز بهار از دامن قهوه­اي- خاكستري زمين به جاهايِ خوب خوبش رسيده است، زمين آبستنِ بهارِ موعودي كه ماه­هاست انتظارِ آمدنش منتظرم كرده است، كلي نشانه­هايِ ريز و كوچك از آسمان به سويِ زمين ريسه بسته­اند و هم­نوايِ با هم سرود آمدنش را زمزمه مي­كنند هرروزي كه مي­گذرد،‌پنجره­هايِ بيشتري از دلِ زمستان به سمتِ روشنايي بهار باز مي­شوند،‌ جشنِ ملحفه­هايِ سفيد و پادري­هايِ شُسته شده و رها شده  از نرده­هاي رو به كوچه و خيابان هر روز رنگي­تر مي­شود، آدم­هايِ آويزانِ دستمال به دست كه گـَردِ روزگار را از پنجره ها بر مي­دارند و دوده­ِ يِِ شهر دودي را پاك ...
18 اسفند 1392

خانم

زنگِ تلفن قبل از ساعتِ هفت و نيم صبح در اداره يعني : "يك حادثه­ي غير منتظره" خانم" كــ" بود، همكارِ كتاب خوان و كم حرفم كه سرپرستِ خانوار است و خانواده­اش خلاصه مي­شود به تنها پسر شانزده ساله­اش؛ حاصلِ ازدواجي كه آشناييش از دانشگاه شروع و با خيانتِ همسر وقتي پسرك دو ساله بود؛ تمام شد، بي دريافتِ هيچ حقي؛ مِهري، مَهري و حتّي نفقه اي در سالهاي سرپرستي از فرزند توسط مادر همان همكاري كه اتفاقاً پدر هم ندارد و هنوز بعدِ اين همه سال با تنها خواهر و مادرش زندگي مي­كند از من خواست دو طبقه­يِ بينمان را حذف كنم و كمي با هم حرف بزنيم ليوانِ چايِ به دست با يك دنيا شوره­هايي كه در دلش بالا و پايين مي­پريدند به استق...
27 بهمن 1392

ببين زمستان...

ببين زمستان اينكه دلِ من هيچ جايِ ماه­هايت به خاطره­اي وصل نمي­شود و در تمامِ سال­هايِ زندگيم محبوبيتت در بينِ چهار فصل هيچ­گاه؛ رتبه­ا­ي بهتر از چهارم كسب نكرده است؛ اينكه كوتاهي روزهايت موجبِ انبوهی از كارهای نيمه­كاره برايم مي­شود و خاطرم را مكدر مي­كند؛ اينكه كلي از وقتت را در شب مي­گذراني و ما را در تاريكي اجباري فرو مي­بري؛ اينكه سهمِ من از لباس پوشيدن­هايِ رويِ هم؛در كنارِ از دست دادن كنترلِ حركاتم، نوكِ بينيِ قرمز و انگشت­هايِ بي­حركتم مي­شود قبول ..... امّا همه­اش مي­ارزد به لايه لايه­هايِ رنگي كلم سفيد و قرمز و گل كلم و بروكلي و هويج...
19 بهمن 1392