امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

اِليــــــــــــما

تصميم كبري

آهای دخترکِ امروز بانوی این لحظه ها ....... خواستم حواست را جمع کنم که یادت بماند،‌ تو قادری برای همه ی نقش هایت پر رنگ شوی ... کم رنگ شوی یک روز نباشی و یک روز خیلی باشی می توانی خواهرانه هایت را دریغ کنی....  از اندازه های همسرانه هایت کم کنی ... می توانی یک روزهایی که حس  و حالش نیست ،‌به خودت مرخصی بدهی ... تصمیم بگیری دقایقی جوابی برای دخترمِ!!! بابا و مامان نداشته باشی دوستی هایت را چند روزی معلق نگه داری .. . همکار بودنت را برای مدتی مامور کنی به جایی دورتر ... روزهایی بخواهی خود خودت باشی کوله ی چند روزه ات را برداری و به قولِ زیبایِ حسین پناهی ، بنویسی بسته است... این پشت...
10 شهريور 1392

دلْ لاگ

کاش همه ی آدم ها در دنیایِ حقیقی هم  ، جایی  برایِ ثبتِ احوالِ دلشان داشتند   ثبتِ احوالِ واقعی    جایی مثلِ دلْ لاگ که حس و حال و وضع و احوالشان را در آن ،در چارچوبش، ثبت می کردند آن وقت .. وقتی دنبالِ مخاطبِ خاصت می گشتی با احترام واردِ دِلَش می شدی چند پستِ تصادفی می خواندی .... دو تا از آخر..... یکی از وسط ها..... و یکی یا دو تا هم از آن دورترها ... بعد .... عنوانِ پست هایش را مرور می کردی می رفتی سر وقتِ جعبه ی ِ نظراتش . . . اگر بسته بود یک نتیجه می گرفتی ... اگر برای نظراتِ مخاطبینش هیچ کلمه ای ننوشته بود به یک نتیجه ی دیگر می رسیدی ... و از نوع پاسخش ...
5 شهريور 1392

کهکشان کج است

مامان بزرگ ها  استاد مَثَلند . . . . غیرِ تکراری . . . منطبقِ با شرایط  که به سبک خودشان بگویند و بشنویم و درس بگیریم عصرِ روزهایی که مردِ خانه اش  بی دلیل، خرده گیر و بهانه جو می شد و آسمان را به ریسمان می بافت و  مشرق را به مغرب  غرغر کنان وصل می کرد... خودش را با کارهایش مشغول می کرد و  زمزمه می کرد : کهکشان کج است قصه ی مامان بزرگ این طور روایت می شد که: روزی روزگاری،مردی هر شب بهانه ی موضوعی را می گرفت و روزنی برای دعوا و دلخوری و به هوا فرستادن زحماتِ بانوی خانه مهیا می کرد... تا شبی . . . بانو با کلی برنامه ریزی و تلاش بر پایه ی همه ی تجربه هایِ شب های قبل، محلی برای اعتراض نگذاشت . . ...
4 شهريور 1392

خندقِ بلا تكليفي . .

مسير اداره تا خانه پُر است از ديدني هايِ نديده ... ژانگولرهاي رنگي و سياه سفيد   همانْ نيم ساعت زمانِ  رسيدنِ به پسرك را مي گويم كه نه داغي روزهاي تب دارِ تابستان را  در حينش فهميدم نه شلوغيِ راه را... القصه . . . يك دبيرستانِ دخترانه كه نمي دانم اين وقتِ سال، چرا اين همه شلوغ است... در مسيرِ هر روزه  چشمك مي زند و جلب توجه مي كند  آنقدر شلوغ كه عملا پياده رويي ندارد دخترك هايِ نوجوان . . .  با لباسِ فرمِ يك دست و يك رنگ و البته چـــــــــــــــــــــــــــــــــادر. . . يكي رويِ سر..يكي رويِ شانه ... يكي در دست...و يكي آويزان كه بر روي ِ زمين مي كشد و منتظرين خيلي...
29 مرداد 1392

خ مثل خاله

مامان تک دختر بود ... الان هم هست ....  همین باعث شد من هیچوقت در زندگی طعمِ مهرِ خاله ی واقعی  را تجربه نکرده باشم اما این به آن معنی نیست که خاله هم نداشتم ... همه ی همکاران و دوستان مامان .  . . کم کم شدند خاله  خانم ... رنگ و وارنگ ... و  تازه از همه رنگ خاله اکی  خاله فروغ  خاله پروانه  خاله مرضيه  خاله شهين  و . . . هر كدامشان يه طعم خاص داشتند ... يه حالِ متفاوت با آورده هايي جورواجور براي ما و بچگي هايمان   خدا را شكر همان موقع كه كلاس سومّ بودم عقلم خوب كار كرد و نگرانِ اين روزهايِ پسرك شدم ... كه دردِ بي خاله اي را برايش همان ...
27 مرداد 1392

ردّ پايِ روزگار

بعضي اتفاق ها كه رُخ مي دهند،‌خاطراتت را از هزار تويِ تاريخ مي آورند،‌درست مقابل چشمانت پَرپَر مي كنند و بعد تو را با پَرپَرِ خاطراتت پَرت مي كنند به سال هاي وقوعشان. . . دستِ دلت را مي گيرند و مدارا مي كنند با تو براي مرورِ لحظه هايي كه گذشت...   خواهري تا چند روزِ آينده مي رود سرِ خانه و زندگيِ خودش . . شده ام نماينده مامان!!! با تفويضِ اختياري كه بابا در بعضي از مسايل به من سپرده ند .... وسايل زندگي دو نفره مي خريم اين روزها و البته و همزمان  لذتش را مي بريم ... ۹ سال پيش در همين ماه و همين روزها . . . دخترك شهرستانيِ قصه ي  ما . . . پس اندازِ چندين سال تلاشش را كوله ك...
23 مرداد 1392

دامپ!!!!

همین بیست و چهار ساعتی که گذشت .... یک سال شمسی بزرگتر شدم به اندازه ی 365 روز به بهانه ی همین بزرگ تر شدن ...نشستم و دانه دانه و با حوصله ، عکس های الکترونیکی پسرک را ورق زدم لذّت عکس های کاغذی را منتقل نکرد ، اما شرحِ مبسوطی بود از روز و روزگاری که گذشت ... خوش گذشت و یک تلنگر!!! تلنگرِ محکم !!!!!! دامپ!!!! تمام عکس ها امیر بود و حسّ و حالِ همان لحظه اش توانایی کسب شده ی جدیدش... خنده هایِ نخودیش... یک دندانه دو دندانه و چهار دندانه خلاصه عکسِ تک نفره ی مامان پسند یادم به خودم آمد ... ارتباطِ یواشکیِ من و عکس هایم آن لحظه هایی که برای فرار از بحرانِ معمولِ هر سنم ... کودکی نوجوانی جوانی ...(که این آخری یادش به خیر) ...
18 مرداد 1392

محمّـــــــــــــــــــد جواد

مراسمِ بعدِ افطار هم به همان زمان بریِ پیشِ از افطار برگزار می شود... تا تمامِ تعلقاتِ سفره ی افطار،خشک و تمیز و مرتب، بازگردند سرِ جایِ خودشان در آشپزخانه، مــــــادرانه می شنوم و گاهی که مکالمات جدی می شوند، سرم میچرخد به سمتِ چپ و چند صحنه ای را تماشا می کنم ... درست همان موقعی که قدم های نوپایِ پسرک پا به پایم همراهیم می کند درهای کابینت را یکی یکی باز می کند ، دیدی می زند و دوباره در بُهت و شُکرم ... مودبانه درهای باز شده را می بندد... همان وقتی که مُدام ماشین لباس شویی روشن را بی توجه به واکنشم خاموش می کند و بیش از پیش لزومِ قفل کودک را یادآوری می نماید جدایِ همه ی نقدی که بر مادرانه هایِ شب های رمضان دارم .... محمّــــــــــــ...
16 مرداد 1392

خداییش می چسبد

خداییش می چسبد از دو تا سفیده یِ تخم مرغِ باقیمانده از ته چینِ سحریِ پریشب، و کمی آرد و شیر و بیکینگ پودر در قالبِ تازه یِ تارت!!!!، تنها نیم ساعت مانده به افطار، یه کیکِ خیلی الکی بپزی ..... اینقدر الکی که حین پخت سری به رَوَندِ طبخش نزنی اینقدر الکی که حتی بعد از پخت از قالب هم رهایش نکنی بعد .... بعد از اذان ... هر وقت که می روی چیزی از آشپزخانه بیاوری ببینی یک تکه اش نیست!!!! خداییش خیلی می چسبد....  اهالی خانه متشکریم .... ...
10 مرداد 1392