امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

اِليــــــــــــما

مورد داشتیم

مورد داشتیم  چندین برابر وقتی که برای خواندنِ يك پست جديد از وبلاگِ مورد علاقه اش صرف می کند، وقت مي گذارد و نظرات بقیه و جواب های صاحب وبلاگ را  مو به مو و با دقّت می خواند و بر همان اساس یک نظر بی ربط مي نويسد و می رود . . . . خودم را نگفتم به جان خودم دوستانِ نازنينم را هم نگفتم به جانِ خودم يك وبلاگِ ديگر بود و نظرِ يكي از مخاطبينش
7 بهمن 1392

نفرِ آخر بودن کلی کار می­بَرد

درست به اندازه­یِ سنّ ِ پسرک، هنگامِ ترکِ خانه­یِ سه نفری باهم؛ من و امیرفندق کوله به دوش چهارطبقه را به کوب می کوبیدیم و می رسیدیم به کوچه و بعد چند قدمی آن­ورتر پارک و سرمان را گرم می­کردیم با بچه­هایِ در حالِ بازی و گربه­هایِ همیشه گرسنه و به دنبالِ غذا ؛ تـــــــــــا همین دیروز، که آقایِ خوب و پسرک با کوله­یِ آماده رفتند و خانه به سکوت مطلق رسید خداییش چسبید، سر فرصت آماده شدن و روسری انتخاب کردن و جوراب پوشیدن،بی هیچ چشم مامان جانی و باشه پسرِ گلمی! امّا فراموش کرده بودم وظایفِ نفرِ آخر بودن را... جمع­آوری زباله­ها از آشپزخانه و دستشویی، خاموش کردن مودم، هدایتِ همه­یِ هاپ­هایِ پسرک به ت...
29 دی 1392

دلخوشي­هايِ سرزده

آقايِ سيّدكمال جواني خوش­رو و خوش­پوش و مودّب و تازه داماد هستند، همكارِ بسيار خوب ما 30 ساله از تهران. هر وقت، تاكيد مي­كنم، هر وقت و هر زماني كه مادرشان زنگ مي­زنند يا در هر شرايطي كه با مادرشان حرف مي­زنند " جانم مامان جان " بر زبانشان جاري است و كم تر هم نمي­شود.... به من به عنوانِ يك شنونده­يِ غيرِ مخاطب، خيلي  خيلي مي­چسبد.... خانم­ها ؛‌ آقايان لطفاً، اين دلخوشي­هايِ سرزده را از مامان­جان ها و  بابا جان­هايمان دريغ نكنيم .... ...
24 دی 1392

شبحِ سفيد با يك حفره يِ سياه به جايِ چشم ....

شبحِ سفيد با يك حفره يِ سياه به جايِ چشم ....  همين!!! تا همين چند وقتِ پيش؛ اين تصوير، همه يِ تصوّرِ من و هم سن و سالهايم از موجودي بود كه ممكن بود؛ يك دزد، يك قاتل، يك جاني را پشت ِ سفيدي ِ ترسناكِ‌خودش پنهان كرده باشد و يا در بهترين حالت يك موجود ِ ناشناخته اما اين روزها؛ كليكِ چپِ دكمهِ موسم وقتي با صدايِ تيكِ يواشش رويِ هايپر لينكِ پيوندي مي نشيند و مرا وصل مي كند به يك وبلاگِ جديد... يك سرزمينِ فتح نشده!دلم ...هُري مي ريزد انگار همان شبحِ سفيد پوشِ يك چشمي  روبه رويم ظاهر مي شود مدام فكر مي كنم پشتِ نقابش يكي از بستگانم ، از خيلي خيلي نزديكانم با يك صفحه كليدِ بزرگ در دست، نشسته است و تُند تُ...
7 دی 1392

از قواعدِ عمّـــــــــــه بودن .....

واز آنجايي­كه در دنيايِ حرفه­اي­ها! هر چيزي قواعدِ و قوانينِ اختصاصی و منحصربه فردِ خودش را دارد و عمه­ بودن هم مستثني نمي­باشد...بنابراین بايد حرفه­اي رفتار كرد... اطلاعات و دانش مورد نیاز را به روز کرد و كلي بازي بلد شد براي لحظه هايِ دو تايي برادر زاده  و عمّه بودن! خلاصه اينكه ، عمه شدن هم نقطه يِ عطفي است در زندگي عمه ها.... عمه كه مي­شوي، از ‌سريِ جديدِ انرژي هايِ نهفته ات به گونه­اي رو نمايي خواهي كرد، كه  بهتِ ديگران ديدني شود؛ عمه كه مي­شوي، از مجموعِ نكاتِ تربيتي كودكان يك ساله و بعدترش دو ساله جوري بهره برداري مي نمايي، كه انگار ويرايشِ آخرِ مترجم را خودت با صرفِ س...
3 دی 1392

آدمي است ديگـــــــــــــــــــــــــــــر....

تا همین دیروز در طبقه یِ پنجم اين اداره يِ عريض و طويل و البته درب و داغان، یک نفر  کلیددار آشپزخانه بود... همكارِ پا به سن گذاشته يِ ما..... سنش برابرِ گفته يِ خودش و تاييدِ شناسنامه اش چيزي حدودِ ۸۰ سال بود .... و تعجب ِ  همه ي ِ ما از ادامه يِ خدمتش بعدِ اين همه سال .... همان عمويِ‌بسيار پولدار ... كه هميشه تهِ‌تهِ جيبش چند تايي چك پول داشت و برايِ ديدنِ پسرش سالي دو بار ميهمانِ خارجه مي شد!! صبح ها قبل از  همه با آن يكي پسرش كه كلي مايه ي ِ فخرش هم  بود با همان سانتافه يِ معروف به اداره مي آمد ... خيلي جدي ريشش را مي زد، موهايش را آب و شانه مي كرد و سماور را آب و آب را...
29 آذر 1392

به شرطِ‌ آنكه هنوز هم بابا بزرگ باشد...

اینکه فکرم در این همه شلوغی روزها و بی خوابی شب ها،این همه مَحال طلب شده باشد، خودم را هم مي خنداند   ديشب را به كل، در تمامِ لحظه هايِ خواب و بيداري؛ آرزويِ يك شب خوابِ مجردي در اتاقِ كوچكِ خانه يِ بابا بزرگ را داشتم به شرط آنكه نيمه يِ اردي بهشت باشد.....شكوفه هايِ نارنج هم مثل سال، رسيده باشند به بهار.. بهاري سفيد و معطر مامان بزرگ پشه بند را سرهم كرده باشد... رختخواب هايِ خنك و يه كمكي نم دارِ شمال ولو شده باشم رويِ سفيديِ‌ ملحفه هاي صـــــــــــــدايِ خوابِ شب ؛ همه جا را ساكت كرده باشد هر دو پنجره يِ اتاق باز باشند ... يكي رو به كوه ؛يكي رو به حياط .... نفس هايم را عميق تر بكشم تا شايد فرقِ‌عطرِ محبوبه يِ...
24 آذر 1392

این یلدا که بیاید....

آندازه یِ بهانه اش بزرگ نیست ... اصلِ اتفاقش بر مي گردد به چیزی حدودِ یک دقیقه ،‌ كه آخرین شبِ پاییز را از باقي شب هايِ سال متمایز کرده و طولش را زیاد کرده و رنگش را سیاه و نامش را یـــــــــــلدا وقتِ خوبِ شمارشِ جوجه ها.... شده بهانه یِ کلی برنامه ریزی هایِ از قبل کجا جمع شدن ها راس چه ساعتی به هم رسیدن ها دور هم نشستن ها هندوانه شکستن ها و انار دان کردن ها و آجیلِ شیرین خوردن ها و بهانه ی درِ خانه ی هم را زدن ها .. سراغ حافظ را گرفتن ... دلش را به فاتحه ای شاد کردن و بر نیتِ پاکش تفال زدن اندازه ی ِ بهانه اش بزرگ نیست ... برایِ دلهایِ بهانه جویمان، هدف.... آن به هم رسیدن است و گونه ی هم را بوسیدن ... این ی...
23 آذر 1392

من بودم مي گفتم؟

من بودم مي گفتم؟   من بودم مي گفتم؛نگهداري يك بچه ي كوچولويِ نانازي كه نهايتاً روزي چهار-پنج بار نياز به تعويض پوشك داره و  چند بار هم غذا خوردن، چه سختي داره؟ من بودم مي گفتم؛مگه ميشه مامان ها نتونند برايِ بيرون رفتن، لباس بچه رو انتخاب كنند؟ من بودم مي گفتم؛ مهموني رفتن با بچه ها اصولاً نبايد مامان ها رو اين همه شاكي كنه؟ من بودم مي گفتم؛مگه يه بچه چقدر كار توليد مي كنه كه ۲۴ ساعت كفايتِ مامان ها رو نمي كنه؟ من بودم مي گفتم؛ مگه ميشه يه بچه بد غذا باشه!!! شايد مامانش تنوعِ تو غذا پختن و رعايت نمي كنه؟ من بودم مي گفتم؛مگه ممكنه آدم با بازي با بچه ها خسته بشه؟ من بودم مي ...
17 آذر 1392