تهران، رمق ندارد
ديروز، در راهِ بازگشت به خانه ، وقتي نگاهم رسيد به غبارِ تيره و آلودگي هايِ معلقِ در هوا .. دلم برايِ تهران سوخت
نگرانِ احوالِ شهري شدم كه خيلي بيشتر از ظرفيتش، توانش آدم ها را از هفتاد و دو ملّت در زيرِ بال و پَر گرفته
آغوشش را برايِ نگراني هايِ تمام نشدني اين همه دغدغه باز كرده و رخصت داده تا اين همه آدم و صنعت و تكنولوژي در كنارِ اندكي باغ و پارك و سبزه و درخت ، در كنار هم ، روز را شب كنند و شب ها را به آرامش بگذرانند
تهران خسته بود و تكيده ... از بيداري هايِ هميشگي و خوابي كه مدّت هاست از شهرِ چشمانِدوديش عبور هم نكرده است ...
حكمِ آدمي را داشت كه از خستگي تلو تلو مي خورد ... كه سنگيني تنش را توانِ كشيدن نداشت . . . كه كولهيِ پُر از شكايتش را گذاشته رويِ دوش و به زور و كشانْ كشان، مي كشاندُ . . . كه رمقش بريده و توانش به تاراج رفته ... كه سكوتش از رضايت نيست . . .
و من و ما و همهي ساكنانِ دلْ سختِ اين روزهايِ تهران،با فراموش كردن خودش... اندازه اش ... ظرفيتي كه بيكران نيست ... حجمي كه دير زماني است سرريز شده است . .. به خودمان ... اموراتمان . . .و كسب در آمد مي انديشيم . . .
ديروز تصور كردم ، اگر سرفه اش بگيرد ، اگر نتواند اين همه دود و آلودگي و ذرّات معلق را بيشتر از اين در ريهي دردناكش نگاه دارد . . . اگر سرفه اي يا عطسه اي كند ... اگر انبوه ِ اين همه آلودگيهايِ صدا و هوا و تصوير را يك دفعه به خودمان بر گرداند .... اگر خستگي امانش را ببرد ...
حسِّ كردم ، سرانگشتانم را كه بر چهره اش بكشم ... ردّ انگشتانم بر رويِ صورتش مي ماند و رنگِ انگشتانم تغيير مي كند
دلم برايِ شهري به وسعتِ تهران كه روزي ييلاقِ پادشاهان بود و خوبي هوايش زبانزدِ خاصّ و عام بود سوخت . . .
بي پناهيش
خستگيش
نا توانيش
دردمنديش
با اين همه كبودي زيرِ چشم و دودي بودن حنجره اش سوخت
و باز خـــــــــــــــــــــــــــــداي ِ مهربان دقيقه ها .. معجزه كرد ... در حقّ ِ تهران و ساكنانش
بارانِ مهرش تمامِ شب باريد و امروز هوايِ شهرم و حتّي حالش اندكي ترميم شد . . .