امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

اِليــــــــــــما

در آستانه یِ جامِ جهانی توپ پا!

در آستانه یِ جامِ جهانی فوتبال طیِ یک اقدام خودجوش و بی سابقه ،خود زنی بزرگی مرتکب شدم، دورِ میدانِ ونک وقتی متوجه شدم پشتِ صفحه ی ِ تبلیغ ِ یکی از موسساتِ آموزشی(احتملاً منطبق بر اهدافِ آموزشیش)برنامه یِ کاملِ جامِ جهانی را به همراهِ فضا برایِ پیش بینی برنده یِ بازی ها طراحی کرده اند ، یک برگ گرفتم و تا خودِ خانه مراقب شدم تـــا نخورد و خراب نشود، بعد هم چسباندمش به درِ یخچال! درست مقابلِ دیدِ همه(آقایِ خوب!!!!)  نه اینکه قرار باشد یک پایِ ماجرا شوم، نه اینکه یک دفعه خیلی خانم شده باشم و خودم به استقبال یک ماه حواسِ نصفه و نیمه و صدایِ بیست و چهار ساعته فوتبال رفته باشم، حتی متحول هم نشده ام و تصمیم هم بر این نیست که بازی ها را...
16 خرداد 1393

آقایانِ در!

دقیقاْ همان اندازه که با آقایِ خوب در خصوصِ " نبستنِ دَر "  در انواعِ مختلف مثلِ،  كابينت و حمام و جا كفشي و كُمد و كشو مشكل داشتم و دارم و قطعاً خواهم داشت و  قادرم حتّي اگر نباشم يا خواب باشم " خطـّـِ سيرشان " در منزل را با جزييات پيش‌بيني كنم ، همان قدر هم با پسرك در خصوصِ " بستنِ در " از قبيلِ‌ يخچال وقتي جا ميوه‌اي بيرون است و مشغول ِ‌ كارم،‌ كابينت ،‌وقتي وسيله جا به جا مي‌كنم،‌ درِ ورودي وقتي بيرونم و جا كفشي تميز مي كنم !!! مشكل دارم،‌ چه بسيار موادي كه در يخچال بودم و نزديك بود همان جا بمانم!! يا بيرونِ در بودم و فقظ ش...
11 خرداد 1393

همین عکس هایِ غیرِ حرفه ایِ

اصلاً همین عکس هایِ غیرِ حرفه ایِ بی کیفیتی که یا دستِ عکاس لرزیده یا سوژه یِ از همه جا بیخبر راهش را کشیده و رفته؛ خیلی خوب عکس هایی هستند، همین هایی که با دوربینِ تلفنِ همراهمان می گیریم ، همین هایی که وقتی به یک عکاس نشانشان می دهیم ، نمی فهمد از چه حرف می زنیم و تعجب می کند به چه چیزهایی می گوییم عکس! همین هایی که رعایتِ اصولِ عکاسی تمام و کمال رعایت نشده است و خلاص! از همین هایی که بیخبری بابایِ شلنگ به دست که زُل زده به سیبِ کرمویِ درخت حیاط گرفته ایم از همین هایی که خواهری در ماشین ، نیم وَجَب دهانش را باز گذاشته وخوابیده و صدایِ موزیک در خُر و پفش مفقود شده است از همین هایی که راسِ ساعتِ 23:24 دقیقه یِ شب، مامانِ در حالِ رژی...
7 خرداد 1393

آدم هایِ نوعِ سوّم

در اتفاق هایِ غیر معمول که زندگی را از رِوال خارج می کنند و آدم را با کُلی چالش به همان مَباداهایِ دور از ذهن می رسانند، وقتی عقلت کمتر به مَدَدَت می آید و کلاً در یک بلاتکلیفی مَکَنده به سر می بری و رفتارت از هزار حالتِ متفاوتت نشات می گیرد ، اگر نوعِ درماندگیت از جنسِ درماندگی من باشد، ترجیح می دهی تنها و تنهاتر بمانی تا بلکه ذهنت را جمع و جور کنی و برایِ روزهایی که ناخواسته ات ، پُر شده از اتفاق هایِ دوست نداشتنی، تصمیم بگیری همین جا و همین روزها، آدم ها را دسته بندی می کند، دسته یِ صفرم، که اصلاً و فقط آدم روزهایِ خودشان هستند؛ هر وقت که صلاح بدانند می آیند و سرشان را رویِ شانه هایت رها می کنند و غصه هایشان را برایت جا می گذارند و ...
5 خرداد 1393

از همین تخصص هایِ بی تعهد

این شتاب لحظه ها و مرخصی ندادن ها و کارِ هرروز بیشتر از دیروزِ اداره و خانه نَفَسی برایم نگذاشته بود، یک عاملِ اساسی می خواست که یک هفته همه یِ زندگی و در راسش تمامِ اموراتِ پسرک را واگذار کنم و روزهایِ تب دارم را در تخت بچرخم و درد بکشم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم خداییش این همه هم خانم نیستم اما اگر پسرک نگرفته باشد، (که الهی الهی الهی نگرفته باشد)، حالا که دَردَم قابلِ تحمل و تبم در کنترل است ، خدا را شاکرم برایِ این ترمزِ ناخواسته، این ایستِ مطلق تجربه ثابت کرده، خیلی چیزها با حساب و کتاب قابلِ سنجش نیستند و الزاماً هم هر دو دو تایی، چهار تا نمی شود، این جماعتِ پزشک هنوز از آن زمانی که از عدمِ تشخیص ِ به موقعِ آپاندیس آقایِ خوب ح...
4 خرداد 1393

اسب هم اسب هایِ قدیم

قول و قرارم با سالِ در راه خیلی چیزهایِ رنگی و قشنگ قشنگی بود؛ برایِ همه یِ اطرافیانم، برایِ آن هایی که دورادور می شناختم، برایِ مامانِ حج نرفته، برایِ بابا که دلخوشِ حضورِ مادرش بود، برایِ خواهری و کارش، برایِ عمه و دکتر شدنش، برایِ پسرکم و به بار نشتنش، برای آقایِ خوب و وضعیت کارش و برایِ یک تغییر ریشه ای در کارِ خودم که یک سالی در بلاتکلیفی، زُل زده بود به تصمیمِ کبرایِ من قرار بود که اسبی که با سالِ 1393 می آید، برایِ منِ اسب!!! کلی شگون و خبرهایِ خوب و اتفاقات زیبا بیاورد، قرار بود سالِ اسب سالِ بتاز بتازم باشد و کمک کند کلی از آرزوهایِ با بار ننشسته ام را از تهِ تهِ صندوقِ آرزوهایِ طول و درازم در بیاورم و به مَددِ خدا به بار بنشانم،...
4 خرداد 1393

بستني خيلي شكلاتي با روكش شكلات تلخ ممنوع!

نخ‌هايِ كلافِ زندگي بايد سفت و محكم چسبيده باشند به انگشتانت تا كنترل روزها و لحظه هايت در دستانت باشد و بتواني زندگي را مديريت كني، همين‌كه يكي دو روز تن بيمار شود يا روح احساس خستگي كند يا به دليلِ خوشي و ناخوشي - شادي و غم اين نخ‌ها چند روزي از انگشتانت جدا شوند، كُلي زمان مي‌برد تا سر رشته‌يِ امورت را پيدا كني، خانه خانه شود و آَشپزخانه و يخچال و كُمد و  خلاصه زندگي بر گردند همان‌جايي كه بودند،‌ برگشتنشان انرژي مي‌طلبد و حوصله‌يِ درست دَرمان....  بالاخره جمعه ظهر با كلي تلاش و كوشش و سعي و صبوري و كَمَكي غُرغُر برگشتيم به جايِ ۱۲ روز پيشمان،‌ اوضاعِ خ...
27 ارديبهشت 1393

برایِ آقايِ خوب

قِسمتم با هِمَتت هم پا شود و منِ گريزان از پايتخت را كِشان كِشان بكشاند به همان خانه‌يِ استيجاري تك خوابه‌يِ طبقه‌يِ اوّلِ يكي از كوچه‌ پس‌كوچه‌هايِ غربِ تهران  كه من در انتخابش هيچ سهمي نداشته باشم  و  همه‌يِ مسئوليتش را واگذار كرده باشم به سليقه‌يِ امتحان نشده‌ات، همه را از پايتخت نشين شدنم شگفت زده كنم و در جواب  " چي شد پس ؟" هايِ طعم دارشان، لبخند هاي الكي و از سَرواكني بزنم  كارهايِ انتقالم آنقدر بي‌دردسر و روان  و بي دخالتم در كمترين زمان ممكن  به انجام برسد كه نفهمم  ورود  به كلان شهر دوديِ تهران  تا چه حد مي‌تواند...
24 ارديبهشت 1393

سهم من ....

سهم من در كنار درختانِ سفيدْپوشِ پرتقال و نارنج و نارنگي   سهم من در كنار شالي‌زارهايِ نشاء شده‌يِ  عمو سهمِ من در كنار سال روزِ  ميلادِ آقايِ خوب و جشنِ آشناييمان سهمِ من در كنار اين همه سبزي زمين و زمان از اردي‌ بهشت بهشت گونه‌ي ِ  خدا به آرامش رسيدن مامان‌بزرگ هم شد.... راضي به رضايِ حق در آخرين سفرش به سويِ آرامشِ‌ ابدي خدايش كه سبك بال تر از هميشه بود، بدرقه‌اش كرديم حالا خانه‌‌يِ مامان بزرگ يكدفعه همه‌يِ جذابيتش را از دست داد و تبديل شد به دفترِ خط خورده‌يِ خاطراتم ، خالي خالي شد، درست مثلِ دلِ من در لحظه‌يِ شنيدن...
21 ارديبهشت 1393