امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

اِليــــــــــــما

نرگس های زمستانی من

  دقیقاً مفهوم تب را فهمیدم وقتی مادرانگی یک رویِ دیگرش را برایم به تصویر کشید چقدر تنوع دارد این مادرانگی ، چقدر بالا و پایینم می کند اصلا چپ راستم کرده اساسی.... با تمام وجودم طعم داغ تب را چشیدم و از حرارتش سوختم ...  اندازه اش را، درجه اش را، نوعِ حرارتش را، خوبِ خوب یاد گرفتم دیگر خوب می دانم این دو حرف ت ب وقتی در کنار امیر فندق قرار می گیرند چقدر داغ می شوند چقدر داغ می شوم  چقدر بوی بی خوابی و بیدار باش می دهند چقدر نگران کننده می شوند بعد از یک روز اداره نرفتن و کنار تنِ تبدارش ماندن، از ملاقات دکترش که نا امید شدم ، رفتیم سراغ دکتر مبادایش، و باز هم ساعت های ط...
5 اسفند 1391

برای آنکه خواندن می داند و ....نمی خواند

جایزه ی آن همه صدا و نورِ صبحگاه آسمانِ امروز،می شود این تصویرِ نزدیک به کوهِ تهران که آبیِ زلالش چشم ها را نوازش نموده و اکسیژن هوایش، ریه های دودیمان را به اوج رسانده و انگار پایتخت نشین ها را خوش خلق تر هم کرده است ...  و صد البته ترافیکی از این همه ماشین، که خیلی هم سنگین می رود و گاهی هم اصلاً نمی رود پسرک در صندلی خودش و من هم به بهانه ی دلتنگیِ یک روز ندیدنش، کنارِ مهربانی او روی صندلی هایِ عقبِ ماشین سنگر گرفته ام ...و گاهی با نگاهی از آیینه هوایت را دارم پشت چراغ قرمز فرشته ای با چشمان سیاه و زیبا و صورتی کثیف نرگس تعارفمان می کند... نگاهت از آیینه : بخرم؟  خودم را با پسرم الکی سرگرم می کنم و گنگ و مبهم و تلخ و خ...
5 اسفند 1391

من و جینگولک هایم ...

اول نوشت: جینگولک ها  مسری هستند، اگر این روزها مستعد رنجش و افتادن در دام فکرهای نا زیبا هستید لطفا از  خیر این پست بگذرید .....به همین راحتی از اولِ اولش جینگولک موجودی بدکار و بدخواه بود، علتِ همه ی کارهای نا معمول و خطربرانگیزِ کودکِ بیش فعال دختر داییم اما حالا... جینگولک در خانه ی ما موجودی کاملا شناخته شده است از جنس ویروس که در بعضی مواقع بسیار زیر پوستی و نا محسوس می رود در وجودمان و ما را مجبور می کند به کارهایی که نباید کرد و به حرف هایی که نشاید گفت جینگولک ها بعضی وقت ها صدایمان را بالا می برند، نگاهمان را نا مهربان می کنند، بی منطقمان می کنند و ما را وادر می کنند ناشکری کنیم و بدْ شویم ...   اغلب...
23 بهمن 1391

اشکی که مدارا نکرد و بر سر پیمان نماند و بارید

حس و حالِ عصرِ جمعه ام ، بوی آخرین روزِ شهریور ماهِ سال های مدرسه را می داد  لباس هایِ اداره ام و اتو کردنشان و رفو کردنشان بعد از شش ماه سبک کردن کیفی برای اداره که با چند قدم پیاده روی طاقت شانه هایم را تمام نکند و حداقل هایی برای طولِ روزم چایی و قندان و لیوان و کمی بیسکوییت بستن دو ساک برای امیرم، یکی برای اینکه بماند خانه ی خاله الهه ...و یکی برای رفت و آمد هر روزمان ظرف های غذا و سالاد برای خودم برای همسری فرنی صبحانه و سوپِ ناهار امیر آماده کردن شیر برای فردای تا ساعت چهارش و دلهره داشتن و دلهره داشتن برای اینکه چیزی جا نماند از قلم نیفتد سر و سامان دادن خانه، همان که ۶ ماه و کمی بیشتر، منِ امیرک به بغل را به آغ...
7 بهمن 1391

دردی که ادامه دارد....

تمامِ من کم می شود   تمام می شود وقتی امروز می شود آخرین روزِ من و تو بودن وقتی امروز می شود آخرین روز بی عجله بیدار شدن ، با چشمان صبحگاهی روی ماهت را دیدن تو را نفس کشیدن گرمای تنت را به جان خریدن نشستن و ناز نگاهت را کشیدن بی عجله غذایت را پختن به دنبال شیشه ی شیر نگشتن تمامِ من تمام می شود وقتی عقربه های ساعت می دوند تا آخرین دقابق سه شنبه ی ۳ بهمن را به آخر برسانند وقتی مظلوم تر می شوی، بی صدا تر می شوی و هق هق گریه ام لبت را کنجکاوانه به خنده باز می کند و تمامِ من تمام می شود اینک که حرفِ هیچ کس از هیچ سویی در گوشم نمی رود که از سوی دیگر به در آید که سخت می شوم و اشک هایم سرازیر از مژگانی که تا امروز ...
3 بهمن 1391

دردِ من دردِ رایج مادر هاست...

امروزهایم را از همان روزها پیش بینی کرده بودم از همان 6 ماه و 5 ماه 4ماه و 3 ماه و حتی 2 ماه پیش.... همین بود بود که چیک چیک عکس می چکاندم برای ثبت دقیقه ها که حتی ساعت خواب امیر در اوج خستگی بیدار می ماندم و چشم می دوختم به طراوت پوست و دست و پاهای کوچکش که شب ها ی بیداری ،یواشکی انگشتم را در دستانش نهان می کردم که گرمای بدنش ذره ذره در تمام تنم بدود که به روی خودم نمی آوردم و کف پاهایش را در اوج خواب می چسباندم به صورتم ، که یقین اتفاقی است... همین بود که تمام این مدت تنها دو ساعت امیرک خانه ماند و من رفتم همین بود که دنیایم خلاصه شد با بزرگی امیر و هر جا هم که رفتم به خاطر او رفتم همین بود که این همه حرف برایش داشتم و گفتم ه...
30 دی 1391

نوبت چلچلی ماست اگر بگذارند....

یک روز سرد دی ماه، بعد از ده روز کلنجار با سرما خوردگیِ خودت و امیرک، که هنوز از ته ته ش بویِ شربت سرفه و صدایِ خس خس به گوش می رسد،بعد از نظافت معمول منزل،شال و کلاه می کنی به نیت فرار از چهار دیواری طولانی شده ی خانه،همه ی بند و بساط را که جمع و جور می کنی،تازه سوپ و آب جوشیده ی این روزهای جگرگوشه را هم بایداضافه کنی به آن همه بارو بندیل همیشگیش.... همه را که برداشتی ... خانه ی مرتب آخرین صحنه ای است که می بینی و باپسرک تمیز و حمام کرده چهار طبقه سقوط بی آسانسور به طرف پارکینگ، با آن همه سنگینی وبار به ماشین که رسیدی و دری که با دستی به جز دستت برایتان باز می شود، گرمای مطبوع ماشینِ از قبل گرم شده به صورتت می خورد و گوشت پُر می شود از صد...
24 دی 1391

برای بانویی در آستانه ی سومین فصل زندگی

بانو! لحظه های امروزت که بی اجازه ی احساساتِ ضد و نقیضت ، همچون سایر روزها در گذرند، آخرین لحظه های زندگی یک زن دو قلبه را به تصویر می کشند، و فردا حوالی همین دقایق آن قلبی را که اتفاقاً بیشتر هم دوست می دارید ، به دنیای آدم ها خواهید سپرد.... بانو! امروز آخرین روز از فصل دوم زندگی شما هم هست، و همین فردایی که قراراست چند ساعت دیرتر سایه اش را بر روی زمین بگستراند، می شود اولین روز از سومین فصل زندگی شما، فصلی که به گمانم از همه ی فصل ها بزرگ تر است ،و انگار همه ی بزرگ تر ها همان قدر سخت تر... فردا حول و حوش همین لحظه ها ، که پُری از هزار احساس متفاوت ،همزمان لبریز می شوی از هزار اتفاق تجربه نکرده!!!!آن وسط ها چیزی به آهستگی در هزار لای ...
20 دی 1391

زخم ها که باز می شوند

اگر اول نگاهت با آخر نگاهت یکی باشد، مجبور نمی شوی به دزدین آن از آدمهایی که خواندن نگاهت را چندی است می توانند اگر دلشوره های ته قلبت بار نیایند و حجم نگیرند و از گوشه ی نگاهت سرازیر نشوند ، مجبور نمی شوی سر به زیر و ریز ریز ، دروغ هایی بزرگ تر از خودت بسازی و تحویل دهی به آدم هایی که نشسته اند تا حال روزهایت را رصد کنند اگرمکنونات دلت همان باشد که از زبانت جاری است ،  اجباری نداری به مقایسه مادام انباری های دلت با جاری های زبانت از ترس وادادن های ناگهانی اگر خستگی تنت کوفتگی جسمت همان اندازه باشد که رونمایی می کنی آن هم گاهی در جواب احوال پرس های دور و ری هایت ، یکی درمیان خوبم  و میگذرد و خدا را شکر و هیییییی نمی گویی که ه...
7 دی 1391