برای آنکه خواندن می داند و ....نمی خواند
جایزه ی آن همه صدا و نورِ صبحگاه آسمانِ امروز،می شود این تصویرِ نزدیک به کوهِ تهران که آبیِ زلالش چشم ها را نوازش نموده و اکسیژن هوایش، ریه های دودیمان را به اوج رسانده و انگار پایتخت نشین ها را خوش خلق تر هم کرده است ...
و صد البته ترافیکی از این همه ماشین، که خیلی هم سنگین می رود و گاهی هم اصلاً نمی رود
پسرک در صندلی خودش و من هم به بهانه ی دلتنگیِ یک روز ندیدنش، کنارِ مهربانی او روی صندلی هایِ عقبِ ماشین سنگر گرفته ام ...و گاهی با نگاهی از آیینه هوایت را دارم
پشت چراغ قرمز فرشته ای با چشمان سیاه و زیبا و صورتی کثیف نرگس تعارفمان می کند...
نگاهت از آیینه : بخرم؟
خودم را با پسرم الکی سرگرم می کنم و گنگ و مبهم و تلخ و خیلی آرام می گویم :نه ..بدون نگاهی به آیینه و چشم هایت
نرگس می خواستم ...من همیشه نرگس می خواهم
نرگس های نشسته در گلدانِ کوچکِ روی میز چند روز سرخوشم می کنند برایم خاطره می آورند حسّ عزیز بودن ب من می دهند ...
اصلا زمستان است و نرگس هایی که برایم از پشت چراغ قرمز می خری...
اما نه از این نرگس ها ... نه وقتی خودم هم هستم ...نه وقتی می پرسی که می خواهم...
دلم از آن نرگس ها می خواهد ...از آن ها که من آن سویِ سرمای زمستان، در امنیت گرمِ خانه پنهانم... زمان آمدنت را می دانم چون مثل همیشه قبل از رسیدنت خریدِ روزمان را تلفنی چک می کنی...
عطر چایِ شمال و بهار نارنج در فضا می دَوَد ...پیش تر های بی پسرک عودی هم روشن می کردم
و کلیدی که در قفل می چرخد و دستگیره ای که می پیچد و دستهایی پر از نرگس که قبل از ورودت، از راه می رسند
من دلم از آن نرگس ها می خواهد ...از آن ها که تا زمستان امسال هر سال داشتم ، خیلی داشتم
اما امسال نه...دلم از آن نرگس ها
نشونُم باغ سروناز دادند
به دستُم نرگس شیراز دادند
تا اومدُم سر و سامان بگیرُم
منو از آشیون پرواز دادند