زخم ها که باز می شوند
اگر اول نگاهت با آخر نگاهت یکی باشد، مجبور نمی شوی به دزدین آن از آدمهایی که خواندن نگاهت را چندی است می توانند
اگر دلشوره های ته قلبت بار نیایند و حجم نگیرند و از گوشه ی نگاهت سرازیر نشوند ، مجبور نمی شوی سر به زیر و ریز ریز ، دروغ هایی بزرگ تر از خودت بسازی و تحویل دهی به آدم هایی که نشسته اند تا حال روزهایت را رصد کنند
اگرمکنونات دلت همان باشد که از زبانت جاری است ، اجباری نداری به مقایسه مادام انباری های دلت با جاری های زبانت از ترس وادادن های ناگهانی
اگر خستگی تنت کوفتگی جسمت همان اندازه باشد که رونمایی می کنی آن هم گاهی در جواب احوال پرس های دور و ری هایت ، یکی درمیان خوبم و میگذرد و خدا را شکر و هیییییی نمی گویی که هر کدام از هر کدام هزار فرسنگ فاصله دارند
اگر کمی فقط کمی آن هم هر چند وقت یک بار به بعضی که در گمانشان تو قادری با یک دست چندین هندوانه را یرداری ، آن روی مخفی زندگیت را برای چند دقیقه به تصویر بکشی ، لااقل برای این همه زمان بیکاری تو!!!!!!!!غصه نمی خورند و کار نمی تراشند
همین می شود که از خاطرشان می رود از همان دورترها
که تازه عروس بودی، که کارمند با ساعات کار طولانی بودی، که غریب بودی، که یکباره همه چیزت را آن ورتر ها پشت کوهها گذاشتی و آمدی تا همراهیت را با همسفرت ثابت کنی، که درس می خواندی، که سالها مریض داری کردی و زخم های آن روزها در همه جای جسم و روحت هنوز هم به وضوح پیدا است، که باردار بودی، که در بارداری دنبال خانه گشتی، اسباب کشی کردی، که زایمان کردی ، بچه داری کردی، بی خوابی کشیدی و می کشی
آن وقت برای یک بیماری سطحی سرما خوردگی روی ترش نمی کردند به تو و معجزه ی در آغوشت
گاهی باید گفت ...شاید نمی دانند ...شاید نمی بینند
این روزها متفاوتم لااقل به اندازه ی امیر بزرگترم
غرغرهایم زیاد است این روزها ،انگار همه ی چیزهایی که روزی باید آزارم میداد و تلاش کردم که ندهد و از سر با سکوت گذراندم ،درست الان که وقتش نیست سر باز کرده است ،زخم ها که باز می شوند وقتی با آن همه زحمت مواظب باز نشدنشان بودی...هم زبانت هم قلمت تلخ می شود باید نگویی ننویسی
نگفتن را توانستم
ننوشتن را نه !!!!!!!!!!!!!!!
هیچوقت ماه صفر را دوست نداشته ام ، در هر فصلی که بیاید...همزمان با هر ماه که شود ...شاید به خاطر این ماه هم باشد ...کاش لااقل نمی نوشتم ...