امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

اِليــــــــــــما

زخم ها که باز می شوند

1391/10/7 15:52
نویسنده : اِليــــما
352 بازدید
اشتراک گذاری

اگر اول نگاهت با آخر نگاهت یکی باشد، مجبور نمی شوی به دزدین آن از آدمهایی که خواندن نگاهت را چندی است می توانند

اگر دلشوره های ته قلبت بار نیایند و حجم نگیرند و از گوشه ی نگاهت سرازیر نشوند ، مجبور نمی شوی سر به زیر و ریز ریز ، دروغ هایی بزرگ تر از خودت بسازی و تحویل دهی به آدم هایی که نشسته اند تا حال روزهایت را رصد کنند

اگرمکنونات دلت همان باشد که از زبانت جاری است ،  اجباری نداری به مقایسه مادام انباری های دلت با جاری های زبانت از ترس وادادن های ناگهانی

اگر خستگی تنت کوفتگی جسمت همان اندازه باشد که رونمایی می کنی آن هم گاهی در جواب احوال پرس های دور و ری هایت ، یکی درمیان خوبم  و میگذرد و خدا را شکر و هیییییی نمی گویی که هر کدام از هر کدام هزار فرسنگ فاصله دارند

اگر کمی فقط کمی آن هم هر چند وقت یک بار به بعضی که در گمانشان تو قادری با یک دست چندین هندوانه را یرداری ، آن روی مخفی زندگیت را برای چند دقیقه به تصویر بکشی ، لااقل برای این همه زمان بیکاری تو!!!!!!!!غصه نمی خورند و کار نمی تراشند

همین می شود که  از خاطرشان می رود از همان دورترها

که تازه عروس بودی، که کارمند با ساعات کار طولانی بودی، که غریب بودی، که یکباره همه چیزت را آن ورتر ها پشت کوهها  گذاشتی و آمدی تا همراهیت را با همسفرت ثابت کنی، که  درس می خواندی، که سالها مریض داری کردی و زخم های آن روزها در همه جای جسم و روحت هنوز هم به وضوح پیدا است، که باردار بودی، که در بارداری  دنبال خانه گشتی، اسباب کشی کردی، که زایمان کردی ، بچه داری کردی، بی خوابی کشیدی و می کشی

آن وقت برای یک بیماری سطحی سرما خوردگی روی ترش نمی کردند به تو و معجزه ی در آغوشت

 گاهی باید گفت ...شاید نمی دانند ...شاید نمی بینند               

این روزها متفاوتم لااقل به اندازه ی امیر بزرگترم

غرغرهایم زیاد است این روزها ،انگار همه ی چیزهایی که روزی باید آزارم میداد و تلاش کردم که ندهد و از سر با سکوت گذراندم ،درست الان که وقتش نیست سر باز کرده است ،زخم ها که باز می شوند وقتی با آن همه زحمت مواظب باز نشدنشان بودی...هم زبانت هم قلمت تلخ می شود باید نگویی ننویسی

نگفتن را توانستم

ننوشتن را نه !!!!!!!!!!!!!!!

هیچوقت ماه صفر را دوست نداشته ام ، در هر فصلی که بیاید...همزمان با هر ماه که شود ...شاید به خاطر این ماه هم باشد ...کاش لااقل نمی نوشتم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

گلبرگ
7 دی 91 15:04
خوب کردی که نوشتی من هم این کار رو زیاد می کنم اما یه جایی که کسی نبینه
چاره ای نیست مثل همیشه بُگذار و بگذر الی جان صبور

پاکش می کنم دوستم اینجا باشه یه دو روزی ...
مرسی مامانییییییییییییی
گلبرگ
7 دی 91 18:46
چو خاری به دل داری از روزگار،
چو نتوانی از دل برون کرد خار،
چو درمان و دارو، نیاید به دست،
زر و زور بازو، نیرزد به هیچ،
چو تدبیر و نیرو، نیاید به کار،
در آن تنگنایی که اندوه و رنج
دلت را فراگیرد از هر کنار...
به گل فکر کن!
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بیکران گل...
رها کن تن خسته ات را
در آن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن! سبکبال، پروانه وار...
مگر ساعتی دور از آن کارزار
بیاسایی از گردش روزگار.

مگه امیر فندقی گل بی خار شما نیست الی مامان!



بله دوست مهربونم دقیقا همینه بعضی وقت ها آدم ها هم آب روغن قاطی می کنند دیگه..............
نیم وجبی
8 دی 91 14:14
چه دردناک


خیلی هم نه
به قلم که آمد اینطور شد...........
سمیه جون
9 دی 91 8:17
چرا از این جنبه به سحتی هایی که کشیدی نگاه نمی کنی..." من که توانستم این همه سختی را در زمانی که بسیار ناتوانتر از اکنون بودم و ناپخته تر، تحمل کنم چه دلیلی دارد که نتوانم اکنون تحمل کنم حال که انگیزه ای زنده همچون امیررضا را دارم" ...گاهی تحمل کردن برخی چیزها به تنهایی بزرگ می کند انسان را خیلی بزرگ ...///راستی من هم سرماخورده ام شدید.../// شاید حرفهای من از جنس شعار باشد و بگویی تو چه می فهمی که من چه می گویم(مرفه بی درد!!! ) اما من بارها و بارها دیده ام که انسان ها با همین دردها بزرگ شده اند ...

هی گفتم سرما خوردی این جا یادداشت نزار
بفرما
فندق هم سرما خورد حتما از خاله دکترش گرفته
شاید هم همون 15 روز پیش که اومدی بجه رو مریض کردی !!!!!!!!!!این چه وکیل مدافعیه خداییش من نمی دونم
شنیدم رو اون همه کارت دلدل نامه ی من رو هم سپرده بهت؟؟؟بهش گفتم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوست داشتم دوستت بودم!
10 دی 91 1:46
فوق العاده س قلمت. اول بار اتفاقی وبلاگتونو سر زدم ولی مدتیه مدام پیگیری میکنم.از قلمت که فکر کنم ناشی از دل پاکته لذت میبرم. انگار حرفهای دل منه که من بلد نیستم به نگارش در بیارم.هی میگم خوش به حال امیر که بعدها این مطالب رو که میخونه چقدر لذت خواهد برد. و خوش بحال خودت که میتونی احساستو به این زیبایی بنویسی.
آفرین....


از مزایای این محیط مجازی دوست داشتن های اینچنینی است
دوست همیم بدون اینکه هم را دیده یا شناخته باشیم
چه خوب که نوشتید که گفتید
گاهی فکر می کنم امیرک هم مثل پدرش اصلا نوشتن و خواندن این چنینی را دوست نداشته باشد
می نویسم تا روزی برای خودم بماند که بخوانم این روزها را مو به مو
ممنون دوست خویم