امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

اِليــــــــــــما

اشکی که مدارا نکرد و بر سر پیمان نماند و بارید

1391/11/7 21:42
نویسنده : اِليــــما
394 بازدید
اشتراک گذاری

حس و حالِ عصرِ جمعه ام ، بوی آخرین روزِ شهریور ماهِ سال های مدرسه را می داد

 لباس هایِ اداره ام و اتو کردنشان و رفو کردنشان بعد از شش ماه

سبک کردن کیفی برای اداره که با چند قدم پیاده روی طاقت شانه هایم را تمام نکند

و حداقل هایی برای طولِ روزم چایی و قندان و لیوان و کمی بیسکوییت

بستن دو ساک برای امیرم، یکی برای اینکه بماند خانه ی خاله الهه ...و یکی برای رفت و آمد هر روزمان

ظرف های غذا و سالاد برای خودم برای همسری

فرنی صبحانه و سوپِ ناهار امیر

آماده کردن شیر برای فردای تا ساعت چهارش

و دلهره داشتن و دلهره داشتن برای اینکه چیزی جا نماند از قلم نیفتد

سر و سامان دادن خانه، همان که ۶ ماه و کمی بیشتر، منِ امیرک به بغل را به آغوش کشیده بود

و امروز شد همان موعودِ دیروز

صبحی که آنقدر زود است که هنگام بیرون رفتن از خانه چراغ های خانه را خاموش می کنم

و اتوبانی که شلوغیش متحیرم می کند

مات می مانم از بیخوابی دایمی تهران

و ماشین هایی که از تعداد زیادشان ترافیک می سازند

انگار همه امیررضا ب دوش از غرب تهران راهی شمال شرق تهران می شوند

و خاله ای که با روی باز قبل از امیر خان،دنبال غذایش می گردد

و من....

در صندلی جلوی ماشین ...بی امیرم

و اشکی که مدارا نکرد و بر سر پیمان نماند و بارید

و دستان مهربان همسری

عطر خیابان باران خورده

شیشه ای که می شد بازِ باز باشد و دل من شور نزند برای سرما خوردن پسرک

و اداره ای که همان جا بود و همان طور

اصلا انگار نه انگار که من ۷ ماه آنجا نبوده ام

و بعضی که فکر می کردند همین نزدیکی مرا دیده اند

و یک روزِ طولانیِ کاری خیلی بیشتر از ۷ ساعت

و عهدی که پایش ماندم و زنگ نزدم خانه ی خاله الهه و مدارا کردم با پیام هایی که او برایم از وضع همه کسم می فرستاد

و رسیدن به امیرکی که تا ۱۱ صبح در اعتصاب غذا به سر برده بود و هیچ نخورده بود

و چند ساعتی با او...

و دوباره همه ی آن کارهای عصر جمعه

مادر که می شوی الان ۹:۳۷ شب ، خیلی وقت است که از وقت خوابت گذشه است

می روم که کنار عطر تن امیر تمام خستگی روزم را فراموش کنم ...می روم فکری به حال زانوانم کنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مونس
7 بهمن 91 22:27
سلام
عزیزدلم .نوشتهات خیلی به دل میشه
خیلی لذت بخش بود خوندنشون
خدا شما رو برای هم حفظ کنه و نگهدارتون باشه


و تن شما سلامت
ایام ب کام
فرخنده باشید مهربان
زهرا مامان امیرحسین
8 بهمن 91 1:40
خانمی خیلی زیبا مینویسی
زیبا و پر از احساس
ایکاش چشمه ذوقم نخشکیده بود....
عزیزم زندگی یعنی همین
تو زندگی نباید وابسته شد
سخته ولی قانونه زندگیه انگار...


دوباره شروع کنید همه چی میاد سر جاش دوستم
من هم خیلی سال بود روزهام و نمی نوشتم
امیرم بهانه شد
شروع کنید بانو
شانتی
8 بهمن 91 8:22
سلام مامان الی جونم.چند روزی مریض بودم هنوز هم هستم ولی جویای حال هستم. خوشحالم که محکم و استوار هستی. کم کم که امیر بزرگتر می شود برای شما هم راحت تر می شود مطمئن باش سختی اش بیشتر همین روزهای اول است که اذیت می کند. این همه قلب دارند به شما پشت گرمی می دهند هم در خانواده و هم اینجا. قوی باش و سلامت.


سلام دوشت خوبم
نگران شدم
بهترید؟؟؟
ممنونم از این همه انرژی مثبت و دلگرمی
سمیه جون
8 بهمن 91 10:30
اینکه آسانسور روز اول کاری آدم بعد از 6 ماه خراب باشه خوب یه نشانه است مخصوصا وقتی از همکاراش بشنوه که حدود 2-3 ماهی هست که آسانسور خراب نشده بوده!!!!!هاهاهاها....به هر حال لازم نیست یه فکری واسه زانوهاتون بکنید آسانسور دیگه خراب نمی شه...
ولی از اینکه همه چیزتون روی روال و برنامه ریزیه مثل همیشه خیلی خوشم اومد آفرین شما دیگه صاحب یک ذهن پویا و فعال و افکار منظم هستید.


ههههههههههههههههه
چه قشنگ نوشتی
سمیه جون
8 بهمن 91 10:46
مامان الی به خاله الهه و امیررضاخان گفتی مدیرت گفته شیشه بده دستش مرد بشه؟؟؟آره امیررضا جان ببین مامانت با چه افکار مشاوره ای ضد و نقیضی داره تصمیم می گیره...البته مدیر ما به همه مامانا که بعد از 6 ماه میان و صاحب پسر شدن همین رو می گه ولی من نمی دونم به اونایی که صاحب دختر شدن چی می گه...یادم باشه بپرسم که آمادگی داشته باشه سوتی نده!!!!اگرچه من مطمئنم که شما با داشتن مادری این چنینی که خودش تمام مرد است (جدیه جدی گفتم)( پدرتان که جای خود دارید) مرد هستید و نیازی به سخت گذراندن برای مرد شدن ندارید امیررضای مرد...


مرسییییییییییییییییییی خاله سمیه
سمیه جون
8 بهمن 91 10:59
فکر می کردم وقتی که بیاین همه چیز خیلی عوض خواهد شد ولی شما آنقدر آرام به سیستم برگشتید گویی که همیشه بوده اید...گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...چقدر بودنتان خوب است...عالی است/کاش بگذارند...


دیدی!!!!!!!!!!!!!
باز امشب شب یلدا ست اگر بگذارند
مامان سارا
8 بهمن 91 14:02
خوب اول مهر سپری شد ، کلاس بندی شدی و معلم شروع کرد به درس و شروع شد سختگیری و درس و امتحان ...
موفق باشی مامان الی


مرسی مامانییییییییی
مریم (مامان ثناجون)
12 بهمن 91 8:27
مامان الی جون تبریک که دوباره به سر کار می روی..واقعا سخته جدا شدن از پاره تنت.. ولی گذشت زمان همه چیز را درست می کند...خدا را شکر که من سر کار نمی روم ..


واقعا خوش ب حالت خیلییییییییی
ممنونم بابت تبریک من هم منتظر گذر زمانم
گلبرگ
13 بهمن 91 18:06
مامی جان
مثل همیشه فقط برات صبر زیبا میخوام


و همین مرا برای همیشه کافیییییییییی