اشکی که مدارا نکرد و بر سر پیمان نماند و بارید
حس و حالِ عصرِ جمعه ام ، بوی آخرین روزِ شهریور ماهِ سال های مدرسه را می داد
لباس هایِ اداره ام و اتو کردنشان و رفو کردنشان بعد از شش ماه
سبک کردن کیفی برای اداره که با چند قدم پیاده روی طاقت شانه هایم را تمام نکند
و حداقل هایی برای طولِ روزم چایی و قندان و لیوان و کمی بیسکوییت
بستن دو ساک برای امیرم، یکی برای اینکه بماند خانه ی خاله الهه ...و یکی برای رفت و آمد هر روزمان
ظرف های غذا و سالاد برای خودم برای همسری
فرنی صبحانه و سوپِ ناهار امیر
آماده کردن شیر برای فردای تا ساعت چهارش
و دلهره داشتن و دلهره داشتن برای اینکه چیزی جا نماند از قلم نیفتد
سر و سامان دادن خانه، همان که ۶ ماه و کمی بیشتر، منِ امیرک به بغل را به آغوش کشیده بود
و امروز شد همان موعودِ دیروز
صبحی که آنقدر زود است که هنگام بیرون رفتن از خانه چراغ های خانه را خاموش می کنم
و اتوبانی که شلوغیش متحیرم می کند
مات می مانم از بیخوابی دایمی تهران
و ماشین هایی که از تعداد زیادشان ترافیک می سازند
انگار همه امیررضا ب دوش از غرب تهران راهی شمال شرق تهران می شوند
و خاله ای که با روی باز قبل از امیر خان،دنبال غذایش می گردد
و من....
در صندلی جلوی ماشین ...بی امیرم
و اشکی که مدارا نکرد و بر سر پیمان نماند و بارید
و دستان مهربان همسری
عطر خیابان باران خورده
شیشه ای که می شد بازِ باز باشد و دل من شور نزند برای سرما خوردن پسرک
و اداره ای که همان جا بود و همان طور
اصلا انگار نه انگار که من ۷ ماه آنجا نبوده ام
و بعضی که فکر می کردند همین نزدیکی مرا دیده اند
و یک روزِ طولانیِ کاری خیلی بیشتر از ۷ ساعت
و عهدی که پایش ماندم و زنگ نزدم خانه ی خاله الهه و مدارا کردم با پیام هایی که او برایم از وضع همه کسم می فرستاد
و رسیدن به امیرکی که تا ۱۱ صبح در اعتصاب غذا به سر برده بود و هیچ نخورده بود
و چند ساعتی با او...
و دوباره همه ی آن کارهای عصر جمعه
مادر که می شوی الان ۹:۳۷ شب ، خیلی وقت است که از وقت خوابت گذشه است
می روم که کنار عطر تن امیر تمام خستگی روزم را فراموش کنم ...می روم فکری به حال زانوانم کنم