امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

اِليــــــــــــما

حتٌی شما دوست عزیز

۱۴ پوشه و  ۱۰۱۳ عدد پیام ، بعد از کلی حذف های خلافِ میلم  می شوند In Box  گوشی همراهم .... خیلی وقت ها خیلی دلم می خواهد ، سر بزنم به محتویات گوشی اطرافیان و ببینم چه چیزهایی از من را نگاه داشته اند برای روزهای مبادایشان اما نمی شود که ... حکمِ حوله و مسواک و از این قبیل را دارند خطَِ قرمز آدم ها ، حریمی که دوست دارند امن و ایمن  بماند یک جایِ خیلی دنج که پُر است از خوب ها و بدهایی که از آدم ها جمع کرده اند  و بعضی وقت ها خیلی هم خلاصه ، تا این حد : " موضوع منتفی شد" که فقط خودم می دانم کدام موضوع و کی؟؟؟ همسری که همیشه می گوید : " لطفاً دست نزنید، حتٌی شما دوست عزیز" و دوست عزیزی که دوست دارد...
20 خرداد 1392

نرجس خاتون

دل که کوچک باشد بهانه هایش هم کوچک می شوند برای شاد شدن و بزرگ می شوند برای غصه خوردن دل که کوچک باشد با اشاره ای می گیرد و باز نمی شود دل که کوچک باشد غمش زود می آید و دیر می رود و یا اصلاً نمی رود دل که کوچک باشد آدمِ نشسته در آن هم کوچک می شود یک آدم کوچولو که مدام  خیلی چیزها را به تو یادآوری می کند از یادتْ خیلی چیزها را می برد به دلت خیلی چیزها می اورد  خیلی آدم ها را خیلی خاطره ها دلم برگشته به سال قبل ... پل گیشا ، بیمارستان شریعتی اتاق های ایزوله ... پیوند مغز و استخوان ... به آن سوترها  و همین روزها .. دلم مانده همان جاها ... یک سال قبل تر و  لحظه های تجربه نشده اش&n...
13 خرداد 1392

برای مامان

در لایه ی سوم یا چهارم آشپزخانه غوطه ورم کم کم دارم به سطحش می رسم چند تایی کار مانده گاز را که تمیز کنم ردِ چهار انگشتِ امیر فندق را که از شیشه ی گاز بردارم و بکارم ته ته دلم برای روزهای مبادایم و زمین را طی بکشم لحظه ی پیروزی است که خیلی شیک و با غرور چراغ هود را خاموش کنم ... آخرین نگاهم را پرت کنم طرف سینکِ خشک شده و با کلی احترام دفتر کار ِ نازنینم را ترک کنم تا فردا از حالا به همان لحظه ی آخر فکر می کنم و ریز ریز لذت می برم زنگ ِ تلفن بلند می شود اتصال که برقرار شد چیزی شبیه صدای باران می آید و پشت بندش و بلافاصله صدای مامان : "مامان ببین این جا چه بارونی میاد ...زنگ زدم صداش و بشنوی .... دلم هواتون و کرده ... ت...
9 خرداد 1392

برسد به دستِ فردا ....

الیما جان   می دانم ، خوبْ می دانم ، همه ی این چیزهایی را که امروز و این لحظه به نیتِ خودِ خودِ خودت  می نویسم ، به خوبی می دانی...   اما با علم به دانستنت باز هم می نویسم ... به امید آنکه  برسد به دستِ فرداهایت امروزی می نویسم که پسرک ۴۹ سانتی دیروز ، هفتاد و چند سانتی شده و صدای اصابتِ کفِ دستانش با زمین هنگامه ی چهار دست و پا رفتن ،گوش نوازترین موسیقی عالم را می نوازد امروزی می نویسم که تمام زوایای خانه را با گام های تو ، چهار دست و پا طی می کند و هر جا که باشی ، هر جا که برسی ... بعد از لحظاتی آن جاست ... با لبی که بی بهانه به پهنای صورتش می شکفد و می خندد امروزی می نویسم که هنوز کف پاه...
2 خرداد 1392

فلانی خسته نباشی ....

امروز که درِ خانه باز شد و خنده ی چهار دندانه ی پسرک را هدیه کرد به خستگی یک روزِ اداره ای ...حال ِخانه خوب نبود حالِ خانه گرفته بود و گرفتگیش از خیلی جاها معلوم بود دل ِماشین لباسشویی پرُ بود از انبوهِ لباس های ِنشُسته شمع دانی هایِ بالکن تشنه ی سه روز بی آبی بودند و حسّی نداشتند برای وا کردن ِ غنچه هایشان موهایِ پسرک تاخیرِ حمامش را مدام و ریتمیک تکرار می کرد  لباس هایِ اتو نشده کنار اتو لم داده بودند و مدد می خواستند جای خالیِ ِ فرنی و پوره و سوپ فندق ِخانه در یخچال خود نمایی می کرد خانه دلش جارو می خواست ، طی می خواست و یک گرد گیری اساسی و تقریبا هیچ چیز سر جایش نبود حتی پسرک که بی شلوار سرمای سنگ های کفِ خانه را...
31 ارديبهشت 1392

اسمش میشه .... مامان بزرگ

یک نفر که اسمش 8 حرف دارد و خودش حرف ندارد ...بس که خوب و همه چیز تمام و مهربان است...بویِ نابِ آدم می دهد ..با یک عطر ِ اصیل ... از 34 سال پیش همیشه و در همه­ی لحظه ها و دقیقه ها هست و پر رنگ هست .... و البته از قبل ترش هم بوده ...فقط به سنِ من قدْ نمی دهد یکی بود ... همیشه بود وقتی به دنیا آمدم ... در تمام اولین ها یم وقتی مامان رفت سرِ کار... وقتی یه برادر یک هو پرید اولِ اولِ اولِ کودکی هایم.... درستْ راس یک سالگی وقتی تابستان می شد ... برای هر سه ماه فراغتم   وقتی جنگ شد و مدرسه ها تعطیل شدند .... وقتی قرار شد درس نخوانم اگر قرار است خوابگاهی شوم ... هم خانه شد برای تمام ِمدتِ تحصیلم ... امتحان ریاضی م...
21 ارديبهشت 1392

عیدانه می آید ز راه ....

 و اینک روزهایِ انتظار ِ پدری مهربان  ... پدری پیامبر... رسولِ خوبِ و صبورِ مهربانی ها انتظار برای رسیدن دختی از جنس بهار ... سر آمد همه ی بانوان عالم .... انتظار برای آمدن  سپیده ی روشن ِ روزهایِ سخت و خاکستری پدر،  برای  اُم ابیها شدنش برای یار و یاور ِ پدر ماندن و ثانیه ها.... شمارشِ معکوسِ میلادی را رقم می زنند که آغازی خواهد شد برای پرورش سلاله ای پاک و پایدار و ماندگار و به بهانه ی همین انتظار ِشیرین، ختم رسل ، پیمانه  و قدح به دست ، با دلی شاد و نگاهی معراجی ...طبقْ طبقْ عیدی قسمت می کنند و شادی هدیه می نمایند بانو جان ... هوا هوای ِ دل انگیزِ  آمدن ِ ش...
14 ارديبهشت 1392

این یک پست تبلیغاتی است...

اول : خیلی وقت ها که حال و هوای خواندن در دلِ آدم کولاک می کند، یه جایِ امن و راحت و مطمئن،  که  بر حسب کلی برنامه ریزی صرفاً بانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو نوشت !!!  است ، دقیقا مثل بسته ای می ماند که هر بار درش باز می شود یکی دیگر از علاقمندی هایت را به تو هدیه  می کند ... انگار  25 نفر دور میزی نشسته اند و حکم می کنند .... با موضوع حکمشان می نویسند ...برنده آن می شود  که دلْ حکم می کند و با دلت بازی می کند.. طعمِ دست پخت های  متفاوت ، ترش و نمکی ، شیرین و تند  را بر سر یک سفره کم کمک می چشی و لذت می بری ... اگر دلتان  خواست از یک نقطه متصل شوید به قلمروهایی که تحت...
14 ارديبهشت 1392

کاش غمی نباشد برای جمع کردن آدم ها

جمع کردن آدم ها از چهار سوی این شهر هزار کوی ،خیلی وقت ها آنقدر سخت می شود که گمان می کنی اصلا ممکن نیست ...  عصرِ یک روز بهار میدان هفتم تیر مسجد الجواد(ع) مردی که روزی یک اداره را می چرخاند و به اندازه ی باید و حتی اندکی  بیشتر محکم بود و مهربان و قَدَر و حالا  تکیه بر دیوارهای سردِ سر درِ مسجد، در سوگ بهترین  همسفر سالهای زندگی، با چشمانی بی فروغ فقط مهربان بود و مهربان بود و منتظر ...در بهتی عمیق و دخترش که او هم همکارمان بود ،که  هست و هفته ی پیش روزهای بهاری زیبا را  با مادر ، با پناه  می گذراند و امروز  به زمستان رسید ،بی مادر ، بی پناه عجیب ایمان دارم ، آدم...
4 ارديبهشت 1392