امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

اِليــــــــــــما

خانه ی یاسی

برنامه ریزی دقیقا از ساعت ۱۰ روز چهارشنبه شروع شد ... و تمام تلاشمان را گذاشتیم برای کنترل اخلاق و رفتار مان و در نتیجه تحقق هدف  چند روزی می شود که تمام درخواست های مالی مان بدون بررسی از سوی گروهِ تک نفره ی!!!! بودجه ی خانواده  رَد می شود!!! خُب فروردین است و ماهِ بی پولی ... گروهِ بودجه هم حق دارد ...وقتی منابع تامین نمی شوند و تخصیص صد درصد نگرفته ایم و اداره کلی به ما بدهکار است و تورم هم که بی خیال این همه برنامه ریزی دقیق و کارشناسی!!!!!!!!!!!!!!! دولت ،می تازد و می تازاند ، خیلی اوستا باشیم، امور را با صحت و سلامت برسانیم به راس ساعت حقوق....ما بقی پیشکش...پیشکش خودمان ، نرخِ درب و داغان تورم و ..... ام...
1 ارديبهشت 1392

کمپین پا درازها ...

یکی از نصیحت های گرانقدر مادر بزرگم " که الهی عمرشان دراز و تنشان سلامت بماند" این بود که :   نازخر داری ناز کن ، نداری پایت را دراز کن نیم ساعتی می شود پاهایمان را دراز کرده ایم و زل زده ایم به رنگ لیمویی دیوار مقابل و هی فشار می آوریم به مغز ناقصمان بلکه بفهمیم ماجرا از کجا شروع شد ... از ابتدا ناز کردن بلد نبودیم یا ناز خر منصف در اطرافمان وجود نداشت صدای فندق خان که می آید می رویم به سویشان به نیت خریدن ناز نازنینشان ؛تا لااقل این جگرگوشه کنج غروب یکشنبه ای دردناک به جمع پادراز ها نپیوندد   دیرتر همون موقع نوشت : کمپین پا درازها از تمام عزیزان واجد شرایط پس از استعلام و استشهاد محلی دال بر عدم وجود ناز خر!!!!!!...
25 فروردين 1392

به اندازه ی یک لبخند

دو سالی می شود که سیزده فروردین را دوازدهم به دَر می کنیم  و  همان روز می زنیم به دلِ طبیعت و کباب و وسطی و مابقی مراسمی که باید.. و سیزدهم به گردش خلاصه ای بسنده می کنم ..همان اطرافِ خانه امسال سیزدهم صبح، عهدِ زمین مانده را برداشتیم به نیت وفا ... به امید اینکه تعطیلات که تمام  شود کارهایمان را به صفر نزدیک کرده باشیم مقصد اولین مرکز گل و گیاه بود ... اینقدر سبز و متنوع و دوست داشتنی بود که یادمان رفت فروردین است و  مراعات هزینه را نکردیم و هی گلدان سوا کردیم و کیف کردیم     جدا کردیم و لذت بردیم بانویی پا ب سن همراه خرید من شد..توت فرنگی برداشت ، برداشتم   &n...
20 فروردين 1392

می رویم به استقبال فصل بهار در روزهای اداره ای

یک روز جمعه برای کار عملی ِ آموزش ضمن خدمت مادر ِ همسری وبلاگ می سازی و همزمان همسری، پسرک را سرِحوصله به خواب می رساند، آرام پز قرمه سبزی پخته و تو در نبودِ پسرک در سکون فراموش شده ای به بهانه ی آخرین روز تعطیلات آنقدر قرمه سبزی با سالاد شیرازی می خوری که راه برای نفس نماند...  آبت را که می نوشی ...آخیش که میگویی ...شکر خدا گفته و نگفته ، صدای فرشته ات را می شنوی...  به بهانه اش تخت می شوی روی تخت و با آرامش هم بویش می کنی هم غذایش می دهی و هی بلند بلند شکر می گویی شکر می گویی و شکر می گویی  با کلی شعف و امید می روی به استقبال فصل بهار در روزهای اداره ای .... همین فردا ... ...
17 فروردين 1392

دلْ از آن عید ها می خواهد...

دل است دیگر ... گاهی وقت ها عزمش را جزم می کند،تمام همتش را خرج می کند،زیرِ بارِ هیچ توصیه و توجیه و اگر و مگر و اما و  این حرف ها هم نمی رود ... و خلاصه اینکه وقتی پای خاطره هایش به میان بیاید زور نمی شنود ..شوخی که ندارد، تلافی همه ی آن وقت هایی که زور گفتند و سکوت کرد و صبوری نمود و فقط و فقط شنید و شنید اما حالا نه !!!!!!!!!!!!! دلش می خواهد ... عجیب هم می خواهد ..با تمامِ وجود می خواهد از آن عیدها ... از همان ها، که فقط خاطره اش از پشتِ سال های گذشته ی کودکی،شفافِ شفاف پیداست ... عیدهای سال هایِ دور آن روزها ،پشت پرچینِ غبار گرفته ی  صندوق سر به مُهر مادر بزرگ ...آن سوی ردایِ شتری ر...
7 فروردين 1392

اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم

اول نوشت : قصد نگران کردن کسی را ندارم، جایی به جز دنیای مجازی هم برای گفتن  ندارم؛ مساله ی خیلی بزرگی هم نیست ...کمی مراقبت می خواهد و مدارا و حواس جمعی... اما چون از من به دردانه رسیده هم عذاب وجدان دارم هم یک دل مادرانه ی پر آشوب ..خوبم و امیرم هم به لطف خدا و در پناهش خوب خواهد ماند ... می دانم ایمان دارم     دیروز حوالی ۴و ۵ دقیقه وقتی سرانجام کار  دندانپزشک با دندان هایم به انجام رسید و تمام شد جواب آزمایشهای فندقم  را در پیاده رو شنیدم...   همسری برایم خواند..مثل همیشه آرام ، مطمئن و انگار نه انگار...   و من بی اراده ام ناقل دو ارث بد به او  ش...
22 اسفند 1391

وقتی بابا ماه می شود

سرت که شلوغ بود ...   شلوغ تر هم می شود... محضِ خاطرِ روزهای آخر  اسفند ماه...  آن هم روزهای از نیمه به بعدش خانه تکانی و دل تکانی و سرانجام دادن به کلی کار که انگار باید و فقط در روزهای آخر سال به انجام برسند... که می رسند خیلی عجیب و باور نکردنی به خاطر همه ی این ها،حواست پرت می شود جایی دور که فرصت پیدا کردنش را پیدا نمی کنی و با اراده اجازه می دهی چند روزی همان جاها پرت بماند، تا سرِ فرصت بروی دستِ حواست را بگیری، نازش را بکشی و از آن جایِ پرت بیاوری کنارِ دلت بنشانی و  پناهش دهی... در همین روزهای حواس پرتی و دل مشغولی، دفتری باز می کنی چند برگ!!! و تمامش را پر می کنی از تجلیلُ خودت، گذشت هایت،&nbs...
20 اسفند 1391

تن آدم شریف است به جانِ آدمیت

روزهایی که پسرک تبِ تندِ بهاری نوزادان را در اسفند ماه تجربه کرد و تمام بدنش پُر شد از کلی دانه های  قرمز، بسیار غصه دارش بودم   هم برای دردی که از بیقراری هایش  می دانستم که می کشد   و هم  برای دانه های پخش شده ی روی بدنش ... که مکدرم کرده بود که دوستشان نداشتم ... وکلی تعجب از خودم و البته شرمندگی....  که انگار تازه کشف می کردم وجودِ  رابطه ای تلخ، بینِ ظاهرِ امیر و مادرانگی خودم را .... متاسف شدم که آن رابطه بود ....و ظاهرِ امیرم تاثیر داشت بر نگاهم به معجزه ی خدا تلفیقِ نگرانی عذاب وجدان دلشوره غصه و ...   و دوباره از نو  مرور کردم ....
7 اسفند 1391

حاجی فیروز اومده ...

حاجی فیروز اومده ...  نه اینکه خودش با پاهایِ خودش آمده باشد، نه راستش ب بهانه حراجِ آخر فصل رفتیم باغِ سپهسالار که انگار امسال یا دیر رفتیم یا ملخ بذرهمه ی چکمه هایش را خورده بود ... در عوضش درست همان جایی که بوی سیر داغ و پیاز داغ عمو آش فروش همیشه بلند است و آدم را وسوسه می کند، یک عموی مهربان دیگر بساط عیدش را بر پا کرده بود... به اولین حاجی فیروزی که دیدم گفتم خیرِ سرم من امثال پسر دارم ... میهمانی تازه که خیلی از چند و چون زندگی در این حوالی نمی داند هر چند سال قبل همین روزها سربسته و خلاصه برایش گفته ام اما دردانه ی مادر آن روزها فقط می شنید تصویر که نداشت... گفتم قرار است در کنار همه ی آموزه های دیگر سنت را هم برایش به ت...
5 اسفند 1391