امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

اِليــــــــــــما

فکر امیر فندقی

این روزها که در به در پرستارم و بزرگترین درد مادران شاغل را پیدا کردن پرستاری امین و معتمد و معتقد و با حوصله و با سواد برآورد نموده ام با خودم فکر می کنم اگر مرخصی بدون حقوق بگیرم و بمانم کنار فندق از نی نی یک مامان پر دلشوره ی دیگر هم مراقبت کنم و درآمدی هم کسب کنم ....   جدی ها شاید هم بد نباشد..........
18 آذر 1391

دلشوره های حوالی 6 ماهگی امیر

وای اگر امکانی بود برای آنکه کاسه ی سرم را برمی داشتند و می دیدند در سرم چه می گذرد به گمانم شاخ از سر بیننده می جهید و انگشت به دهن می ماند تا روزهای دورتر مرحله ی قبل مادرانگی را که به سلامتی پاس کنی می رسی به مرحله ی بعد مادرانگی فکر می کردی سخت ترین زمان مرحله ی جاری است اما ... فکر می کردی دیگر... حقیقت با فکر تو آنقدر فاصله دارد که در تصورت هم نمی گنجد آن که با موفقیت تمام شد ایمان می آوری تا این جا تنها یک بازی دو نفره با امیر را انجام می داده ای گاهی روزها و بیشتر هم شب ها همان شب های بیخوابی و من بعد است باید مرد میدان شوی این روزها خیلی زود می گذرد هر چه می کوشم فاصله ی ایمنی خود را از ۶ ماهگی امیر بیشتر حفظ کنم زمان تن...
18 آذر 1391

حال دلم حال چشم هایم مرغوب نیست ....

امیرم این ها را برای شما نمی نویسم پس لطفا شما نخوانید ، این ها را می نویسم برای خودم برای درد دل این روزهایم برای آنچه در نوک انگشتانم مدتی است گز گز می کند و عجله دارد برای جاری شدن بر روی دکمه های صفحه کلیدم خلاصه اش این می شود : من خوب نیستم این روزها نه اینکه چیزی بد باشد یا کسی بد باشد یا اوضاع بد باشد یا مریض باشم نه نه نه فقط خوب نیستم این روزها ، دقیق دقیقش این می شود که حال دلم حال چشمم این روزرها رو به خرابی گذاشته ، شما خوبی پسرم ، واکسن 4 ماهگیت را به سلامت گذراندی ، وزن وقد نازنینت همان است که باید باشد شاید اندکی هم بیشتر  شیر خورده ای ، از خواب ناز نیم روزت برخاسته ای ، جایت خشک است و شکمت سیر، بی بی...
11 آذر 1391

همه کس شدن یک فندق

نه شوخی که نیست هـــــــــــیچ، خیلی هم جدی است بسیار جدی تر از آن که فکر کنی یا تا این لحظه تجربه اش را داشته باشی روزگار طولانی تو بودی و خودت ، درس و کار و یک دنیا اوقات فراغتی که هر جور دوست داشتی به بطالت می گذراندی، خیلی که دختر خوبی شدی و به حرف مادرت دل سپردی ، رضایت دادی تا همسفر مردی از تبار خوبی ها شوی .آو هم آنقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر خوب بود که نه اوقات بطالتت (ببخشید شما همان بخوانید فراغت)را مخدوش کرد و نه کاری به کارت داشت این شده که کارت اندک اندک بزرگ شد بزرگ تر و یک آن شد همه ی زندگیت ، اوقات فراغتت شد کار باطل کردن کار الکی کردن اما کار کردن ها تمام وقت با تمام نیرو.... بعد روزگار ورق خو...
29 آبان 1391

شب های بیداری و سکوت خانه

سوژه ی جدید شب های امیر این است، در خواب وول می خورد و چیزهایی زیر لب زمزمه می کند انگار تهدید می کند: ( اینکه که من بزرگ تر شده و خوابم منظم تر شده دلیلی برای خوابیدن شما نیست ) من هم که مادر فرزند اولی!!!!!!!!!!!!!!! حساس و ترسو ، به کمترین صدا و تکانی بیدارم ، وقتی خواب بودنش را میبینم و شیر نخواستنش را طول می کشد تا بتوانم دوباره خودم را به خواب بسپارم دیشب  حرفی از کسی یادم آمد ( دروغ چرا؟؟؟غریبه هم که نیستید، یاد حرف مادر ساواش در سریال بی سرو سامان ترکی عشق و جزا) که شب ها وقتی خانه در سکوت کامل بود  همه در خواب شیرین،حال خانه را رصد می کرد ، گوش می داد به صدای حال و هوای خانه، چه اشکالی دارد اگر کلبه ی کوچک من یک از هزار ...
29 آبان 1391

و اینک شروع تلخ دلشوره ای نمناک

و اینک شروع تلخ دلشوره ای نمناک کمر مرخصی زایمان که می شکند و کفه ی گذشته آن سنگین تر از مانده ی آن که می شود به یک باره شاهد رخ دادن چندین اتفاقی : امیر این همه به این زودی بزرگ شده است و تو لذت همه ی دقایقش را به کمال نبرده ای، بیش از سه ماه از امیر داشتنت از مادرانگیت می گذرد ، همه ی لحظه هایت با او رقم خورده و هیچ جایی بی حضورش نبوده ای اما انگار همه ی این ها کافی نبوده و حتی یک جرعه از طعم نابش را به لذت نچشیده ای از این که به زحمت بگذری که اصلا گذشتنی نیست ، میرسی به طعم این دلشوره ی نمناک و غم آلودی که از این به بعدش را چه خواهی کرد بازگشت اجتناب ناپذیر به کاری که روزی روزگاری همه ی زندگیت بود و اینک مخل آرامش با امیر بودنت ...
27 آبان 1391

هنوز شبانه روز 24 ساعت است؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینکه روزگار ما متفاوت شد از همه عصرها و زمان ها، در نگاهم  صرفا نه به خاطر رشد اینسان پرسرعت تکنولوژی است و نه در دسترس بودن این همه امکانات ، هر چند شاید هر دوی این ها باری باشد بر دوش این همه شلوغی و صدا و هیجان اما بی عاطفه شده ایم ما.........نه کم عاطفه شده ایم ما همه چیز را هم که حذف کنیم باز انگار ٢٤ ساعت شبانه روز کفاف انجام امورمان را نمی دهد ، ذهنی مملو از اطلاعاتی که قرار نیست هیچ گاه به دادمان برسد قلبی پر از اتفاقات ریز و درشت که اگر هم بخواهند به روال جاری طبیعت از خاطرمان برود، چون این جا و آنجا مکتوبش کرده ایم ماندگار است دستانی که از کار خسته اند هرچند به مدد همان تکنولوژی درصد انجام کارهای دستیمان بسیار کمتر ...
22 آبان 1391

آفتاب بی رمق پاییزی

آفتاب پاییزی بی رمق و کمرنگ می کوشد آثارش را از لابلای حریر پنجره امیر رضا بتاباند بر امیری که در ننو خوابیده ومن به کمک پایم تکانش میدهم بی رمق است مثل این روزهای قلب من که رشد امیر رمقش را ربوده ، که لبخند امیر بیحسش کرده و توان چشم دوختن به چشمانش را از من گرفته  است فرهمند زیارت عاشورا می خواند ، چقدر صدایش دلنشین است و آرامم می کند محرم رسید ، یکسال دیگر گذشت و من همچنان در تداخل همه ی آن حس های مختلف احاطه احاطه ام . دیروز دوستی به مهر از کسی دیگر که انتظارش را نداشتم ، مهری بسیار بیشتر از تصوراتم برایم به ارمغان آورد شرمنده هر دو شدم و دوباره تمام حساب و کتاب های من بی حساب و کتاب به هم ریخت، دوباره یقین آو...
21 آبان 1391

دومین روز از دومین فصل زندگی خاله بلک

همان قصه پر غصه همیشگیییییییییییییییی  یکی بود و یکی نبود وقتی این همه روز و ماه و سال بشماری لحظه ها وقتی دعای همیشه ات چه بر روی سجاده چه در تمام لحظه های با خدا بودن خوشبختی عزیزانت و عاقبت به خیری آنها باشد وقتی صبوری پیشه کنی و همه چیز را برای مهیا شدن بسپاری به دستان کریم ودودی که آغاز و پایان است وقتی چرخ گردون بر مداری بچرخد و مدارا کند با ارزوهای قشنگت بلک بر سر سفره ای آسمانی عروس مردی از نسل صبوری باران شود و تو جای خالی نرگس خاتون بهشتی را برای دومین بار ، بینهایت حس کنی ، و اولین بارش بشود اولین آغوش امیر رضا دوباره و صدباره دستانت را به نشانه تسلیم و لبانت را شکر گویان درست همانطور که از پدرو مادر خاتون آموخت...
20 آبان 1391