امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

اِليــــــــــــما

نمی دانم چطور می شود ؟‌

نمی دانم چطور می شود ؟‌ دیروزهای اداره ای هم سر کار میرفتم برخی روزها تا پاسی از شب ،‌هم معجزه ام را در شکم حمل می کردم ؛ هم کار خانه می کردم هم به این و آن سر می زدم هم خرده فرمایشات اطرافیان را با صبوری انجام میدادم هم وبلاگم را خط خطی می کردم هم با امیر در شکم حرف میزدم اما این روزهای بی اداره ؛‌خانه ام .امیر را دارم. پای دنیای بزرگ مجازی می نشینم کار خانه می کنم و بیشتر از آن روزها خسته ام انگار دور خودم چرخ می زنم منتظر تعطیلی آخر هفته زیاد می مانم نمی فهمم چرا من که همه ی روزهایم تعطیل است،‌این همه منتظر تعطیلی هستم.... بعد آن روزهای انتظار بسیار سریع و تند می گذرند بدنم درد می کند شاید از زمین خوردن ...
29 مهر 1391

امیر لالا ندارد ....

بعضی وقت ها ، یک تماس از سوی کسی که هیچوقت نزدیک نبوده و گمان سلامی از سویش نیز به فکرت خطور نمیکرد آنچنان شادت می کند که فراموش می کنی دیشب را تا خود صبح نخوابیده ای، و سپاس او بابت آنچه وظیفه ات بوده به خاطرت می آورد که نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ،‌هنوز خیلی ها خیلی وقت ها برای سپاس گامی پیشرو و قلبی وسیع دارند و نکته جالب قضیه آنجا نمود پیدا میکند که همان کس نه قامیل است نه دوست است و نه سابقه ی آشناییتان به سنوات قبل بر می گردد، کاملا معمولی به واسطه کار با کسی آشنا می شوی که حتی لزومی نمیبینی که شماره همراهش را داشته باشی!!!!!!!!!!!!اینگونه آن شوری که نمیدانی از کجا و  کی ر تنت رخنه کرده به سراغت می آی...
25 مهر 1391

تفاوت مادرانگی ما با مادرانگی مادرانمان.............

مادرانگیمان هم متفاوت شد با یک دنیا تفاوت با آنچه نسل قبل و نسل قبل ترمان تجربه کرده بودند مثل بقیه کارهایمان شد برنامه ای بلند مدت نه حتی کوتاه مدت و میان مدت .راست می گویم وقتی بعد از ٩ سال زندگی مشترک ، آنجا که از نظر دیگران هیچ غصه ای و کمبودی نداری...مادر شدن را برنامه ریزی می کنی و به تاخیر می اندازی و بعد تنها تعداد کمی از رویاهای پیش بینی شده برای این سال هایت به تحقق می پیوندد ، جنس برنامه ات بلند مدت است و این اولین تفاوت مادرانگی تو با مادرانگی مادرت است که در سال اول ازدواج تو را داشت و تنها یک سال و سه روز بعد برادرت را کودکی تو در جمع دختر دایی ها و شلوغی خانه ی پدر بزرگ شکل گرفت و تازه تو فرزند مادری شاغل هم بودی اما کودکی...
23 مهر 1391

پاییز آمد با باران با نم نمش ف نم نمک آمد نفهیدم

آسمان که بغض می کند و دلش به وسعت خودش می گیرد و روزمان را به تاریکی حزن آلودی نزدیک می کند، باورت می شود که پاییز آمده است صدای رعد که برخاست، امیر را در ننو می گذارم پنجره را رو به نم نم پاییزی باران باز می کنم لالایی گوگوش را با خودش که می خواند زمزمه می کنم و ارام ارام گهواره امیر آرامم را تکان می دهم و رها می کنم بغض تلمبار شده در سینه ام را هم نوا با دل گرفته آسمان روزمرگی خسته ام کرده است گاهی حس می کنم این افسردگی ید و نامهربان که این روزها دامنم را گرفته ویژه پاییز است و تغییر فصل ، و یاشاید شب بیداری های پیاپی و دوندگی های هر روزه مسبب آن است روزمرگی درد بزرگی است که چون بختک بر سینه ام نشسته است و همراه همه ی لحظه هایم شده ا...
19 مهر 1391

امیر فندق راهی سفر می شوند

هر چه می کوشم هیچ ارتباطی بین دلشوره و مادر شدن نمی یابم اما نمی دانم به چه دلیل از لحظه حضور امیر در زندگیم حتی آنوقتی که در آغوشم با آرامش همانند یک فرشته آرمیده است دلم شور می زند ، هیچ تغییری را دوست ندارم انگار فقط می خواهم زمان بایستد من هیچ جابجایی فیزیکی نداشته باشم امیر در آغوشم باشد درست مانند آن لحظه ای که شیر می خواهد چشم در چشمم بدوزد آنگونه که توان چشم بر داشتن از چشمانش را نداشته باشم واین شود همه ی زندگی بدون هیچ تغییری هر چند کوچک آری و این شود همه ی زندگی من گاهی فکر می کنم زیاده روی احساس است مبالغه می کنم و خودم نمی فهمم اما در خلوتم آنجا که فقط منم و تنها شاهد همه لحظه ها می بینم نه به خودم که د...
11 مهر 1391

امیر فندق در آغاز سومین ماه زندگی

برای همه ی زنان سرزمینم می نویسم از قول امیرم به زبان کودکانگیش برای تو که دختر امروزی و مادر فردا برای تو که اینروزها پیامبری و معجزه  ای در بطن با برکتت به ودیعه داری برای تو که اینروزها معجزه ات را در آغوش میگیری و با هر نفس عطر خدا را به جان می نوشی برای تو که دیروزهای دورتر مادر شده ای و این روزها می کوشی به امید آنکه از دامنت معجزه ات را به معراج برسانی معراجی هر چند کوچکتر اما همچنان معنوی برای تو که انتظار معجزه را می کشی که الهی همین روزها دعای شب ها و روزگارانت مستجاب گردد و خدا بخشی از روح خود را در وجودت بدمد برای زن می نویسم و برای زنانگیش برای آن حسی که جز خودش و خودمان کسی قادر به درک و لمسش نیست ، برای تف...
7 مهر 1391

نمی نویسم ...

نمی نویسم تا در یادم نماند نمی نویسم تا زود فراموش کنم  هر چه تلخی و دشواری بی ارتباط با امیرم را نمی نویسم تا این روزهای من فقط و فقط مملو از امیر باشد و نه هیچ چیز دیگر نمی نویسم تا امیر همه دقایقم را مملو و لبریز از عطرش کند همان ودیعه بهشتیش را در چشمانش چشم می دوزم و همه چیز را در همان محدوده می بینم چه وسعتی دارد این همه عظمت روزهایم طلایی است و پر از سختی   ، سختیش را به جان می خرم که با التماس کسبش نموده ام امیر همه کسم شده است این روزها خوش به حال من خوش به حال این روزهایم ....  
19 شهريور 1391

به بهانه یک ماهگیت

همین دیروز بود که به  این دنیا آمدی که مرا پر کردی از حس زیبای مادرانگی همین دیروز بود که برای اولین بار با هم به حمام رفتیم که شیر در گلویت شکست و من ماندم که چه کنم همین دیروز بود که برای تعویض پوشکت اضطراب داشتم همین دیروز بود که برای پیدا کردن دکتر مناسبت به همه جا سر زدم همین دیروز بود نگاه داشتن همزمان  سر و گردن و تنت را قادر نبودم همین دیروز بود که برای اولین بار قدم در خانه ی خود گذاشتی همین دیروز بود که شکم صاف بی تو  خود را دیدم و دنبالت گشتم همین دیروز بود که نگران زردی اندک صورتت چشمانم را به اشک نشاند همین دیروز بود که قادر نبودم به راحتی لباست را عوض کنم اگر همه ی این روزها به  زو...
5 شهريور 1391

با اجازه امیرم برای آرین می نویسم .....

با اجازه امیر مادر مینویسم برای مسافری دیگر برای آرین عزیزم  که اینروزها مادر را پیامبر کرده و معجزه ی تازه ای از سوی خدا شده است، نازنین خاله ، در راهی؛ خواهی آمد آنسوتر هایی که نه خیلی دور است و نه خیلی دیر  خواهی آمد ازآن سوی همه ی مهربانی ها تا انتهای آغوش مادرت که دلتنگ تو و به بر کشیدن توست می آیی که همه کسش شوی همه ی تنهایی آغوشش را با شوق و اضطراب و لذت و دغدغه مملو نمایی تا بداند بدون تو چقدر کم بوده و با تو چه اندازه زیاد می شود این روزها رنج بارداری به او اجازه ی درک اندازه ی لذت  داشتن تو را نمی دهد فقط منتظر است با شوقی غریب که تجربه اش را ندارد اما من می دانم و آهسته در گوشت زمزمه می کنم دلب...
31 مرداد 1391