دردی که ادامه دارد....
تمامِ من کم می شود
تمام می شود
وقتی امروز می شود آخرین روزِ من و تو بودن
وقتی امروز می شود آخرین روز بی عجله بیدار شدن ، با چشمان صبحگاهی روی ماهت را دیدن
تو را نفس کشیدن
گرمای تنت را به جان خریدن
نشستن و ناز نگاهت را کشیدن
بی عجله غذایت را پختن
به دنبال شیشه ی شیر نگشتن
تمامِ من تمام می شود
وقتی عقربه های ساعت می دوند تا آخرین دقابق سه شنبه ی ۳ بهمن را به آخر برسانند
وقتی مظلوم تر می شوی، بی صدا تر می شوی و هق هق گریه ام لبت را کنجکاوانه به خنده باز می کند
و تمامِ من تمام می شود
اینک که حرفِ هیچ کس از هیچ سویی در گوشم نمی رود که از سوی دیگر به در آید
که سخت می شوم و اشک هایم سرازیر از مژگانی که تا امروز اینقدر نباریده بودند
با هر زنگی باریدم با هر صدایی هق زدم
منطق در هیچ جای وجودم موجود نیست
اصلاٌ افسار بریده ام و آنقدر سختم که در هیچ ظرفی حجم نمی گیرم
تمام شد ...
و من مانده ام و دست و پاهایی سرد
دلی که بی تلنگری خورد می شود
چشمانی که بی بهانه گریستن را یاد گرفته اند
می گریم بی خجالت بی ملاحظه ی نگاهِ دیگران
من امیرم را می خواهم
آغوشم بهانه اش را می گیرد
کم صبرم می دانم
نبودم.........
شدم.........
کم صبر و بی طاقت و کاملا غیر منطقی همه را هم گذاشته ام پایِ حسّ مادرانگی
می خواهمش...با تمام وجودم
لااقل این روزها که مرا می خواهد که دوستم دارد که محتاج من است که او هم از با من بودن لذت می برد
که شانه ام برایش از همه ی جای دنیا امن تر است
که دنیایش با دنیایم یکی است
خدایم صبرم را کی و کجا آواره کرده ام که اینگونه در ب درم
نگاهم نمی کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منم همان بدْ بنده ی دیروز و همیشه ات
چقدر غم دارم ...زمان می رود و من نمی روم ..........
نمی فهمم ، اولین نبوده و آخرین هم نیستم ها را
نمی فهممِ زندگی اینطور جریان می یابد ها را
نمی فهمم، خودم هم فرزند مهد بودن را
نمی فهمم ، خودم هم مادر شاغل داشتن را
نمی فهمم ...
نمی فهمم این نیز می گذرد ها را
می گذرد آریییییییییی اما
به چه بهاییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من ت غریبم
و این غربت درست الان بعد از ۷ سال چنان برایم شاخ و شانه می کشد که از ترس دیده شدن اشک هایم پشت امیرک پنهان شده ام
خدایا دنیایت خیلی برایم تلخ شده اگر تو به دادم نرسی ...........