نوبت چلچلی ماست اگر بگذارند....
یک روز سرد دی ماه، بعد از ده روز کلنجار با سرما خوردگیِ خودت و امیرک، که هنوز از ته ته ش بویِ شربت سرفه و صدایِ خس خس به گوش می رسد،بعد از نظافت معمول منزل،شال و کلاه می کنی به نیت فرار از چهار دیواری طولانی شده ی خانه،همه ی بند و بساط را که جمع و جور می کنی،تازه سوپ و آب جوشیده ی این روزهای جگرگوشه را هم بایداضافه کنی به آن همه بارو بندیل همیشگیش.... همه را که برداشتی ...
خانه ی مرتب آخرین صحنه ای است که می بینی و باپسرک تمیز و حمام کرده چهار طبقه سقوط بی آسانسور به طرف پارکینگ، با آن همه سنگینی وبار به ماشین که رسیدی و دری که با دستی به جز دستت برایتان باز می شود، گرمای مطبوع ماشینِ از قبل گرم شده به صورتت می خورد و گوشت پُر می شود از صدای نوشین که آرام می خواند:
گوش شیطان كَر اگر عشق مدد فرماید نوبتِ چلچلی ماست اگر بگذارند
نوبتی باشد اگر، گردش این چرخ و فلك نوبتِ گردش میناست اگر بگذارند
باز امشب شب یلداست اگر بگذارند....
آهنگ سفارش شده ی دو روز پیشت به همسری ، خودِ خودش است، لبخندت بی اجازه ات پر رنگ تر می شود ، تازه چشمانت هم برق می زند از مهم بودنت لااقل برای یکی، جاگیر که می شوی، امیر که می رود سر جایش و در دم به خواب می رسد، سرت را تکیه می دهی به پشتی ماشین... غم غربت امام هشتم در دلت موج می زند، اما نسیم ربیع الاول را هم با تمام وجود حس می کنی ؛ به همین نزدیکی ها رسیده است...تمام عطرش را با سرمای دی ماه به سینه می کشی...خدایا شکرت...
می روی شریک ناهار پدرجون و مادر جونِ امیر فندق شوی...عمه سارا از اصفهان آمده است