اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم
اول نوشت : قصد نگران کردن کسی را ندارم، جایی به جز دنیای مجازی هم برای گفتن ندارم؛ مساله ی خیلی بزرگی هم نیست ...کمی مراقبت می خواهد و مدارا و حواس جمعی...
اما چون از من به دردانه رسیده هم عذاب وجدان دارم هم یک دل مادرانه ی پر آشوب ..خوبم و امیرم هم به لطف خدا و در پناهش خوب خواهد ماند ... می دانم ایمان دارم
دیروز حوالی ۴و ۵ دقیقه وقتی سرانجام کار دندانپزشک با دندان هایم به انجام رسید و تمام شد جواب آزمایشهای فندقم را در پیاده رو شنیدم...
همسری برایم خواند..مثل همیشه آرام ، مطمئن و انگار نه انگار...
و من بی اراده ام ناقل دو ارث بد به او شدم... و یکی دیگر م
مهارِ بارانِ نگاهم بر گونه هایم در توانم نبود و باریدند
جنسِ حالِ دلم خوب که نبود ... خراب هم شد...
اسفندم آتشفشان کرد، و من ماندم و دردی که نوشتن ندارد، انگار هر وقت کمی "فقط کمی" خودم را جدی می گیرم و تحسین می کنم ، روزگار ناسازگار می شود.
پریشان و درهم و محکوم به سکوت...نگاهم به آسمانِ آخرین روزهای زمستان و تصویر امیرم که هر جا چشم می چرخاندم فقط همان را می دیدم
دو راه بیشتر نداشتم ، ندارم
ندامت خودی که هیچ دخلی به این اتفاق نداشته و هیچ جای کار کم نگذاشته..واز نگاهی، به خودش هم ارث رسیده و حتما در پی آمدش: تلخ کردن روزها، به خودم و همسری و جگر گوشه
و یا اینکه ... اندکی فتیله ی توکلم را بالا بکشم و فندقم را به دستانش بسپارم وقتی از دستانم چیزی ساخته نیست ...روزها را شاد کنم و شاد بمانم ،شکرش را درست درمان به جا آورم ..
از آن شکرها، که بعضی ها قادرند علی مصابهم به جای آورند هر چند غم من با آن مصابهم خیلی خیلی فاصله دارد
اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم
می دانم تصمیم منطقی و درست کدام است اما توان گرفتنش را ندارم ..کمی زمان می خواهم
جانِ مادر، وقتی فقط کمی قدرت درکِ کلامم را داشته باشی برایت همه چیز را مو ب مو خواهم گفت، از قضاوت آن روزت می ترسم ... و از شماتت نگرانم و لی این ترس و آن نگرانی هبچ کدام مرهم دردم نخواهند شد ...