دلْ از آن عید ها می خواهد...
دل است دیگر ...
گاهی وقت ها عزمش را جزم می کند،تمام همتش را خرج می کند،زیرِ بارِ هیچ توصیه و توجیه و اگر و مگر و اما و این حرف ها هم نمی رود ... و خلاصه اینکه وقتی پای خاطره هایش به میان بیاید زور نمی شنود ..شوخی که ندارد، تلافی همه ی آن وقت هایی که زور گفتند و سکوت کرد و صبوری نمود و فقط و فقط شنید و شنید
اما حالا نه !!!!!!!!!!!!!
دلش می خواهد ... عجیب هم می خواهد ..با تمامِ وجود می خواهد
از آن عیدها ...
از همان ها، که فقط خاطره اش از پشتِ سال های گذشته ی کودکی،شفافِ شفاف پیداست ... عیدهای سال هایِ دور آن روزها ،پشت پرچینِ غبار گرفته ی صندوق سر به مُهر مادر بزرگ ...آن سوی ردایِ شتری رنگِ پدر بزرگ
از همان هایی که دمْ دمای تحویلِ سالِ رو به اتمام ،پُر بود از بویِ تمیزی و مهربانی و انصاف
کلی خانه ی تکانده شده ... عاطفه های از نو مرمت شده ، دل های سر فرصت باز سازی شده و کدورت ها ی رنگ و رو رفته ...
لحظه های نزدیک به رسیدن بهار، نیاز نبود سراغِ کسی را از کسی بگیری ... همه در کنار بزرگیِ بزرگتر ها به قصد چند روزه بیتوته می کردند
اگر عمویی از عمه ای رنجیده بود و یاخاله ای برای برادرش نازِ خواهرانه بارْ گذاشته بود،قصّه ی گرمی دست ها بود و و فراموشی کینه ای که خیلی هم پر رنگ نمی نمود
و جشن چند روزه ی تجمع دختر خاله ها و پسر عمه ها... دورِ از هیاهوی اعتیاد آور دنیای سخت و سردِ تکنولوژی... آی پد و نوت بوک و فیس بوک و گالکسی ...
همین می شد که زمانت به اندازه ی کافی کِش می آمد و طولانی می شد تا تمام اتفاقاتِ چند ماه هم را ندیدن مو بِ مو و ریز ریز تعربف کنی و بشنوند ، تعریف کنند و بشنوی ...با جزییات کامل...
اصلاً آن روزها آدم ها کلی محرمِ اسرار داشتند و حرف هایشان هیچ جا هم بر سر زبان نبود ،انگار خیلی ها منْ بودند، خودِ خودِ منْ ...دلت نزدیک به ترکیدن که می رسید، کلی آدم داشتی که گوش می شدند برای فقط شنیدن ... و خداییش خیلی سخت است همین "فقط شنیدن"
هفت سینی که با سلام و سخاوت و سلامت و سعادت تکمیل می شد... قرآنی که با صدای پدر بزرگ به گوش می رسید،با دست هایش باز می شد و همیشه چیزهایی برایمان داشت ...دو به یک به نفعِ پسرها، که صدایمان را در می آورد و دلمان را می رنجاند
دلم از آن عید ها می خواهد که میزانِ عیدی ها با کلی فرمول و شبیه سازی سنوات قبل، پیش بینی می شد و شاد بودیم به همان اندازه را داشتن و کلی برنامه های ریز و درشت و آرزوهایی که با همان کمْ کمْ ها محقق می شد و کافی می نمود
از آن عیدها که حتی اگر لباس ها نویی هم به بهانه ی جنگ و اقتصاد انقباضی وجود نداشت ، چیزی از اندازه ی شادی دلمان کم نمی کرد؛ لذت هایمان را بی طراوت نمی نمود ، همه نگاه ها می خندید ...همه ی چشم ها مهر قسمت می کرد و همه ی دل ها تنگ بود برای به بر کشیدن برای به آغوش نشستن
سفره هایی از این سر تا آن سر .... دو زانو و تنگا تنگ نشستن کنار آن همه سخاوت .... و غذاهایی که طعمش متعلق به همان لحظه ها و دقایق بود، با کمترین تشریفات و با حداقل تنوع و شاید گاهی با برنج مرسوم کوپنی،گوشت و مرغ به مقدار کم آن هم یخی و بعضی وقت ها بی زعفران و روغن محلی...اما منحصر به فرد و تکرار نشدنی
دلم از آن نو روزها می خواهد ....که مادر بزرگ مدیر و مدبر ، از این سو به آن سو خرامان به این دختر و آن عروس یادآور نکاتی را می کرد که با بودنشان عیشمان تمام می شد و نوشمان تکمیل و به اوج می رسیدیم
شب هایی که نمی خوابیدیم ..... حلقه هایی دخترانه ، پسرانه، زنانه و مردانه ..... و در هر حلقه ای بحثی برای همان جمع و همان حلقه...
برنامه ریزی برای سیزده هایی که چقدر شاد و با نشاط به در می شد... کباب خوران و وسطی و گل کوچک هایی که اتفاقا دخترها یک پای ثابت آن بودند...لباس های دودی و خاکی ...سیب زمینی های زغالی آخر وقت و تنی خسته و چشمانی بارانی برای وداعی تلخ بعد از این همه تعطیلی...
آن روزهایی که خیلی از سختی های این روزها آسان می شد و حل می شد ... آسانش می گرفتیم که حل می شد
چقدر زود همه ی اینها خاطره شد و افسوسی برای از دست رفتن و خوب قدر ندانستن نعمت های تکرار نشدنی
دل هم که از آن عید ها نخواهد ... نگران امیر... و امیر های سرزمینم می شوم.. که همین ها که خاطراتمان را می سازند ، برایشان می شود قصه های دور که به روایت مادر می شنوند و می شنوند و می شنوند
خدا قسمت کند از همان نوروزها
دلی شاد .... لحظه هایی پر از لذت ....