حاجی فیروز اومده ...
حاجی فیروز اومده ...
نه اینکه خودش با پاهایِ خودش آمده باشد، نه
راستش ب بهانه حراجِ آخر فصل رفتیم باغِ سپهسالار که انگار امسال یا دیر رفتیم یا ملخ بذرهمه ی چکمه هایش را خورده بود ... در عوضش درست همان جایی که بوی سیر داغ و پیاز داغ عمو آش فروش همیشه بلند است و آدم را وسوسه می کند، یک عموی مهربان دیگر بساط عیدش را بر پا کرده بود...
به اولین حاجی فیروزی که دیدم گفتم خیرِ سرم من امثال پسر دارم ... میهمانی تازه که خیلی از چند و چون زندگی در این حوالی نمی داند هر چند سال قبل همین روزها سربسته و خلاصه برایش گفته ام اما دردانه ی مادر آن روزها فقط می شنید تصویر که نداشت...
گفتم قرار است در کنار همه ی آموزه های دیگر سنت را هم برایش به تصویر بکشم از همین ۷ ماهگی درست مثل شب یلدا...
میهمان سفره ی سالی یک بار ما می شوی؟ قبول کرد به همین راحتی... اسکناس را که دادم برای اولین بار در همه ی عمرم من هم یک حاجی نوروز داشتم ...یک عمو نوروز مهربان
این گندم های در کنار عمو نوروز را هم از گلدان مامان بلند کردم ، روایت است اگر مدتی در آب بمانند سبز می کنند یعنی اگر عمری باشد می شوند سبزه های گندمی سفره ی هفت سین امسال
خانه یک کمی بوی عید گرفته هر چند هنوز هیچ کس برایش تکاندنش همتی نکرده است ....
دیرتر نوشت : آن ها که آن وسط هستند همان نرگس های زمستانی منند ؛ همان ها که امسال کمی دیر آمدند ؛درست اول بهمن ماه