وقتی بابا ماه می شود
سرت که شلوغ بود ...
شلوغ تر هم می شود... محضِ خاطرِ روزهای آخر اسفند ماه... آن هم روزهای از نیمه به بعدش
خانه تکانی و دل تکانی و سرانجام دادن به کلی کار که انگار باید و فقط در روزهای آخر سال به انجام برسند... که می رسند خیلی عجیب و باور نکردنی
به خاطر همه ی این ها،حواست پرت می شود جایی دور که فرصت پیدا کردنش را پیدا نمی کنی و با اراده اجازه می دهی چند روزی همان جاها پرت بماند، تا سرِ فرصت بروی دستِ حواست را بگیری، نازش را بکشی و از آن جایِ پرت بیاوری کنارِ دلت بنشانی و پناهش دهی...
در همین روزهای حواس پرتی و دل مشغولی، دفتری باز می کنی چند برگ!!! و تمامش را پر می کنی از تجلیلُ خودت، گذشت هایت، مادرانگی هایت ،نخوابیدن هایت،خانه داری و مهمان داری هایت و حتی به رخ خودت هم این همه از خود گذشتگی را می کشی، ثبت می کنی...
یک روز عصر ناخواسته گوش هایت تیز می شود ....
به مکالمه تلفنی همسری با کسی ...که چه کسی بودنش خیلی اهمیتی ندارد وقتی مکالمه ای به این مهمی در حال رد و بدل شدن است
همسری برایش می گفت هرچند من هم خیلی دوست دارم پسرک را به حمام ببرم تا شاید کمکی کرده باشم اما فندق با الی مامانش حمام می رود ، چون کمی که بزرگ تر شود دیگر نمی شود... حمام بردن امیر ، مامانش را شاد می کند خنده به لبانش می نشاند، خستگیش را در به در می کند و برایشان خاطره می شود آن شعر خواندن و آب پاشی کردن و شلوغ کاری ها ...
دوباره کم آوردم... کم شدم ...از تک بعدی دیدنم ... راضی از یکطفرفه قاضی رفتنم... او چقدر دورتر را می بیند و لحظه های آینده مرا مطابق سلیقه ام می سازد بی صدا ، بی ادعا ، آرامِ آرام و یواشکی ...
و من به او، به بزرگیش، می بازم... بازی در این صحنه ی سخت را
و دوباره می رسد لحظه ای که بابا ماه می شود ... و مامان یواشکی دور ماهش می چرخد