مریم ...
اولین همکارِ کارِ ثابتم
که در اولین روزهای اشتغالم ،با هم راهی ماموریت ِ یک هفته ای ایلام شدیم
هم را کشف کردیم و خو گرفتیم با زوایای پنهان هم ... اصلا شدیم یار گرمابه و گلستان
تمامِ قدومی را که برای تحکیم رابطه ی بینمان برداشتیم با جزییاتش به خاطر دارم
خیلی خیلی کم ... از او رنجیدم ... کردارش مکدرم کرد .. اتفاق نادر این روزها در دوستی ها
گذشت و گذشت و گذشت
تا شد عزیزی نزدیک به خواهر به من
تا شدم محرمِ اتفاق هایِ مَگوی دلش
قبل از رسیدنم به ادامه ی زندگیش، همسرش را انتخاب کرده بود
تنها پسرِ مدیر کل یکی از ادارات شهرمان .... تحصیل کرده خانواده دار ... و همکارمان
مریم ، پسرکی سه ساله ی بور و سفیدی هم داشت ... محمد معین... هم بازی بعد از ظهرهایِ بعدِ اداره ام ....
دوستم کم حرف بود .... خلاصه گو ... خیلی خلاصه گو ...اگر چیزی را تعریف می کرد به یقین عمقِ اتفاقش زیاد شده بود ... از تحملش در حال خروج بود
و روزی گفت ... از چاره ای درد آور که ناچارش کرده بود ... جدا شدند.. ما هم کمی فقط کمی بیش از این فهمیدیم ...
و هیچگاه قضاوتش نکردیم ... نگفتیم بهتر بود به خاطر معین کنار می آمدی با شرایط
نگفتیم همه ی زندگی ها بالا و پایین دارد مدارا می کردی
نگفتیم طلاق راهِ آخر نبود
نگفتیم یک مادر مهمترین وظیفه اش ، ماندنِ در کنار ِ فرزندش است به هر بهایی
در مقامی نبودیم که بگوییم ... قدمی با کفش هایش راه نرفته بودیم ...
کارِ من سکوت بود ... سکوت
سکوتی که الان برایش عذابِ وجدان دارم
و همسرش پسرک را برداشت و رفتند به شهر خودشان ، کنار پدر و مادرش
دیدار هر چند وقت یکبار مریم با محمد معین با همه ی سختی هایش .... باعث بر هم خوردن ِ روالِ زندگی معین می شد ... و شاید کج رفتاری اقوامِ پدریش با او به خاطرِ این دیدارهای ِ گاه و بیگاه ...
به خاطرِ خاطرِ پسرش ، با دلش ،احساس مادرانه اش مبارزه کرد و دیدارها را مدام کم و کمتر کرد...تا این روزها که شاید سالی یک بار هم نباشد
دیروز مریم زنگ زد ... از اخرین تماسش گفت و تلخی و سردی پسری که این روزها از مادرش کم می داند.. خیلی کم.. و همان کم ها هم از واقعیت ها فاصله دارند
معین نخواسته بود مادرش را ببیند ... گفته بود دلش تنگ نیست..
گفته بود هدیه اش را برایش پست کند
کفته بود درسش خوب است روزگارش خوب است و هیچ ملالی در روزهای بی مادر ندارد
و همین دلِ مادرانه ی مریم را تنگِ تنگِ تنگ کرده بود
دوباره بارانِ نگاهم مدارا نکرد ،بر سر پیمانش نماند ... هر چند کلامش مثل همیشه کوتاه بود اما رها شدند ، بغضِ فرو ریخته ی دلم از دیدگانم
نباید جدا می شد؟؟؟
باید با هر شرایطی به هر قیمتی کنار می آمد؟؟؟؟؟؟
باید در ازای همه چیز معین را برای ِ خودش به خاطرِ خودش نگاه می داشت؟؟؟
باید حتی به جبر قانون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و با تمام اتفاقاتی که می دید،دیدارهای قانونیش را با پسرک به انجام می رساند ؟؟؟
حالِ مریم ..حالم را خراب کرد
چقدر زن بودن... مادر بودن ... تصمیم گیری سخت است ... تا کجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا مسئولیت ناشی از آن کِش می آید.....