در کارِ گلاب و گل ، حکم ِ ازلی این بود ......
هر روز صبح در مسیرِ اداره وقتی دلم را کشان کشان از طراوت پسرک دور می کنم و یا عصرها که انتظار رسیدن به عطرِ گردنِ فندق خان در دلم چنگ می نوازد، آدم ها را، اندازه ی خوشبختیشان را،میزان دلخوشی هایشان را.... ارزیابی می کنم... سانت می زنم و دعا می کنم : نمره ی ارزیابیشان روز ب روز و ماه ب ماه بیشتر شود ... تعداد آدم هایی از این دست مدام بیشتر و بیشتر و بیشتر شود
عموهایی که لباس های تمیز اتو کشیده و سِت می پوشند
کفش هایشان واکس دارد
همان هایی که ظرف یا فلاسک ِ غذا با خودشان حمل می کنند
و شاید میوه ای برای میان وعده
معلوم است صبحانه ی اساسی میل کرده اند و سرِ فرصت زلف هایشان را در آیینه مرتب نموده اند
بله ....بله ..... همان عموهای قابلمه به دست ..مثل عمو باغبانِ فضای سبزِ نزدیک خانه یا مسئول آبدارخانه ی طبقه ی پنجم ... که همیشه ی خدا برنجش دودی است با کره ی اصل شهرستانشان
خاله هایی که تا حدّ امکان و تا جایی که مسیر اجازه بدهد، همراهِ همسرانشان می شوند ..با برادر یا پدرشان هم فدم می شوند ... خدا حافظ می شنوند ... آرزوی یک روزِ خوب می کنند ....
مامان هایی که کوله ی پسر حتی ۱۴ سالشان!!!!!را می گذارند روی دوش خودشان، دست هم را می گیرند و دندان های مسواک زده شان را با خنده ای دلچسب سلام می کنند به چشم های تازه باز شده...
انگار این آدم ها خوشبخت ترند ... آن هم خیلی ی ی ی
انگار یک نفر !!!! عین ِ شیر، تمامْ قد در تمام زوایای زندگیشان وجود دارد.. همیشه حاضر ... همیشه تکیه گاه .. که دلشان این قدر قرص و محکم است
همین می شود که من هم خیلی وسواس به خرج می دهم برای اینکه همسری همیشه با غذایِ ظهرش که می برد ، سالادِ کافی هم داشته باشد ... با هویجِ تکه شده ، نه رنده ، آن هم بیشتر از ما بقی سبزیجاتش .. درست همان طور که دوست دارد
که مراقب لباس هایش و اتویشان باشم ... هر چند مسئولیت شستن و اتو کردنشان به عهده ی خودش باشد
این می شود که من هم با همه ی ریز و درشت های این روزهایم می کوشم نقشِ آنْ آدمِ پشت صحنه را ایفا کنم ...
بله ...بله....
در کارِ گلاب و گل ، حکم ِ ازلی این بود ......
کاش پرده نشین خوبی باشم ... برای پسرک ... برای بابایش... برای خواهری و این روزهایش ... برای مامان و دلتنگی هایش