امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

اِليــــــــــــما

از همان چهارشنبه ها؛

موضوع انشــــــــاء:‌ غربت    عصرِ يك چهار­شنبه­يِ بد باشد، خيلي خيلي بد، از همان چهارشنبه­هايِ سگي، كه بي­دليل كهكشان كج است و چرخشِ‌ كُندِ زمين تهوع مي­آورد؛‌ از آن­هايي كه تمام اصولِ روان­شناسي و روان­درماني  را ناكام مي­گذارد، كه بهار نارنج آرامش نمي­آورد و نسخه­يِ گُل گاوزبان و ليموعماني از كار افتاده ، كه موسيقي رامم نمي­كند و مخزنِ اشك­هايم بي انتها شده­اند،  با عجله  و به زور، همه­يِ اضافه­هايِ سطرِ اوّل خانه را  بفرستم در سطر­هاي دور از چشمت، كوفته­ها را بي حوصله قلقلي كنم و تازه موقع تفتشان يادم بيفتد پياز ...
7 اسفند 1392

اسباب بازی

ضمنِ تشکر، تقدير و سپاس از همه­ي خاله­ها، عموها، دايي­ها و عمّه­هايي كه در مناسبت­هايِ مختلف و از جمله نوروز باستاني زحمت كشيده و  برايِ‌بچه­ها پُر سر و صدا ترين اسباب­بازي ها از قبيلِ: شيپور! ساز دهني ســــــــــوت انواعِِ جانورهايِ موزيكالِ صدا دار صفحه كليدهايِ مختلف با بلندترين و جيغ ترينِ صوت­ها توپ­هايِ‌حاوي مايعات رنگي را به عنوانِ‌هديه انتخاب مي­كنند؛  به استحضار مي رساند؛ به جِدْ در تلاشيم كه انشالله و  به زودي براي قدمِ نورسيده­يِ ايشان جبران كنيم، جــــــــــــــــــــــــــبران ها! پ ن: اميرفندق مدّت­هاست صفحه­ي موزيكي ه...
4 اسفند 1392

اوّلين پنجشنبه آخرينِ ماهِ سالِ 1392

دلِ خوش بهانه مي­خواهد، ما قبلِ اسفند دلخوشيمان را در هفت ظرفِ شيشه­اي رنگي رنگي كه همه­يِ هفت خانش هنوز خالي است ­به اضافه­يِ يك حاجي فيروزِ تُنبك به دستِ‌قرمز پوش به زور خلاصه كرديم و همه را چيديم رويِ يك ترمه­يِ سبز و قهوه­ايِ پنج ضلعي رويِ‌ميزِ ناهارخوري. اين­ها حسّ‌ِ بهار مي دهند ، حاجي فيروزِ‌سالي يك روز آمده و بويِ عيد آورده است. خوش اخلاق­تر و با حوصله­­تر شده ايم انگار عدس سبز كرده ايم! بله زود است؛ كم كم جوانه كه زد جوانه­ها را مي­خوريم و دوباره عدس سبز مي­كنيم و قدِ آخري ها را  به سبزه­يِ‌ سفره­يِ هفت سين مي­رسانيم؛ انشالله!...
3 اسفند 1392

از دلخوشی هایِ یواشکی ِ یک مامان

اینکه بچه ها؛ بی ارتباطِ با سن و سالشان در لحظه هایِ خاص مثلِ بیدار شدن؛ خوابِ بد دیدن؛ گرسنه بودن؛ ترسیدن و دستشویی رفتن ناخود آگاه "مـــامـــان" را صدا می کنند؛ یعنی ذاتاً و همیشه مامانی هستند فقط خیلی خیلی خیلی وقت ها یادشان می رود! از دلخوشی هایِ یواشکی ِمامانِ یک پسرِ به شدّت بابایی پ ن : پایانِ18 ماهگی امیررضا به واقع نقطه یِ عطفی بود برایِ من، پسرک و آقایِ خوب، امیر فندق دیشب برایِ ششمین شبِ متوالی در اتاقِ خودش و جدا خوابید! شیرِ شبانه یِ هر ساعت یک بارش تبدیل شده به یک بار حوالی ساعتِ پنجِ صبح؛ اینقدر که من بهانه ی ِ نبودنش را می گیرم او نـــــــــــــــــه! جدا خوابیدن را خیلی بهتر از من تاب آورد، یکی دیگر از سخت ترین ...
2 اسفند 1392

بي هـــــــــــم؛

اوّل نوشت: موضوع انشاء دو عكس مندرج در پست است من و تو زن و مرد ونوس و مريخ ليدي و جنتل­من اصلاً بي خيالِ كلمات و معني هايش كاش مي شد جدايِ  همه­ي تضادهايِ مابين­مان؛ يك روزِ پاييزيِِ‌باراني كه زردي و سبزِي برگ­ها قاطي شده­اند و باران رِدّ زمين را از آسمان­هاي دور زده است و به عاشقانه­هايِ دو تايي ما رسيده، دو زانو بنشينيم و نوكِ زانوهايمان را بچسبانيم به هم من ته­مانده­يِ سيگارِ يواشكي كشيده­ات را در بازدمِ نفس­هايت نديد بگيرم و تو بيخيالِ تَك و توك دانه­هايِ در آمده­يِ زيرِ خطّ ِ ابرويم شوي هيچ تلفني زنگ نخورد، هيچ غذايي سرِ گاز نباشد و هيچ برنامه اي را ب...
30 بهمن 1392

لِيديـــــــز اَند جِنتل مـــــــــــن (دو)

زندگي مشترك وقتي از سال­هاي يك و دو و سه و چهار و پنج مي­گذرد، مشتركين محترم اگر حواسشان به رعايت يك­سري نكات و انجامِ بعضي از ريزه­كاري­ها  نباشد، حجم و اندازه­يِ هر طرف در وسعتِ نگاهِ طرفِ مقابل كم كم ،‌كم و كم­تر مي­شود و يك دفعه مي­رسند به ساعت­هايِ طولاني زُل زدنِ به تلويزويون و حرف نزدن و ساكت ماندن و يك­دفعه كلي فاصله دوان دوان مي­رسد و مي­نشيند بينِ روزهايشان ويك­دفعه كلي دور مي­شوند از هم و روزگارِ هم زندگي مشترك وقتي از سال­هاي يك و دو و سه و چهار و پنج مي­گذرد، چون به روزمره و تكرار مي­رسد نياز به مراقبت ويژه دارد... جِنتل مـــــــنِ محترم...
29 بهمن 1392

لِيديـــــــز اَند جِنتل مـــــــــن (يك)

  زندگي مشترك وقتي از سال­هاي يك و دو و سه و چهار و پنج مي­گذرد، مشتركين محترم اگر حواسشان به رعايت يك­سري نكات و انجامِ بعضي از ريزه­كاري­ها  نباشد، حجم و اندازه­يِ هر طرف در وسعتِ نگاهِ طرفِ مقابل كم كم ،‌كم و كم­تر مي­شود و يك دفعه مي­رسند به ساعت­هايِ طولاني زُل زدنِ به تلويزويون و حرف نزدن و ساكت ماندن و يك­دفعه كلي فاصله دوان دوان مي­رسد و مي­نشيند بينِ روزهايشان ويك­دفعه كلي دور مي­شوند از هم و روزگارِ هم زندگي مشترك وقتي از سال­هاي يك و دو و سه و چهار و پنج مي­گذرد، چون به روزمره و تكرار مي­رسد نياز به مراقبت ويژه دارد... لِيديـــــزِ ع...
28 بهمن 1392

خانم

زنگِ تلفن قبل از ساعتِ هفت و نيم صبح در اداره يعني : "يك حادثه­ي غير منتظره" خانم" كــ" بود، همكارِ كتاب خوان و كم حرفم كه سرپرستِ خانوار است و خانواده­اش خلاصه مي­شود به تنها پسر شانزده ساله­اش؛ حاصلِ ازدواجي كه آشناييش از دانشگاه شروع و با خيانتِ همسر وقتي پسرك دو ساله بود؛ تمام شد، بي دريافتِ هيچ حقي؛ مِهري، مَهري و حتّي نفقه اي در سالهاي سرپرستي از فرزند توسط مادر همان همكاري كه اتفاقاً پدر هم ندارد و هنوز بعدِ اين همه سال با تنها خواهر و مادرش زندگي مي­كند از من خواست دو طبقه­يِ بينمان را حذف كنم و كمي با هم حرف بزنيم ليوانِ چايِ به دست با يك دنيا شوره­هايي كه در دلش بالا و پايين مي­پريدند به استق...
27 بهمن 1392

پوره­يِ هويج

مامان­ها در كنارِ دغدغه­هايِ روز و دُرشتي كه با آن­ها دست و پنجه نرم مي­كنند، گرفتارِ وضعيتِ شكمِ بچه­ها! هم هستند، كه هم زيادي كار كردنش و هم كار نكردنش وضعيتِ خانه را از حالتِ عادي خارج مي­كند ؛ در نوزدهمين ماهِ مادرانگي به اين نتيجه رسيده­ام كه "پوره­يِ هويج"  بهترين درمانِ خانگي اسهالِ بچه­ها است، پسرك 24 ساعت درگير بيرون­روي بود، به توصيه ­يِ دكتر كاري به كارش نداشتيم تا ويروس يا ميكروبِ احتمالي به همين وسيله خارج شود و مشكل خود به خود حل شود؛ كه نشد منزلِ پدرِ آقايِ خوب بوديم؛  هويج­هاي پخته شده را با چنگال و بعد گوشكوب  پوره كردم، مسلماً به يك دستي گوشكوب برقي نشد، ي...
27 بهمن 1392