امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

اِليــــــــــــما

من و بابا و امیرعلی

سرطان كه آمد؛ من دو ماه از امير­علي بزرگ­تر بودم و هر دو صبح­ تا ظهرمان را پشتِ نيمكت­ِ  كلاسِ دوّمِ مدرسه­يِ عدالت با خانم سموريان مي­گذرانيدم سرطان كه آمد، حوصله­يِ عمو محمّد جواد كم و كم­تر شد و هيكلِ ورزشكاريش تحليل رفت سرطان كه آمد، شما و عزيزجان و زن­عمو معصومه تمامِ روز و شبتان را در بيمارستان زندگي مي­كرديد سرطان كه آمد، عمو محمّد جواد تمامِ عزمش را جزم كرد تا زنده بماند و اميرعلي را به سرو سامان برساند سرطان كه آمد، عمو بي­مو شد، ‌بي­ابرو شد، همه­يِ مژه­هايِ بلندش تند تند ريخت و تُنُك شد وعزيز جان براي دانه دانه­هايِ آنها گريه كرد سرطان كه آمد، همه­ي...
20 بهمن 1392

ببين زمستان...

ببين زمستان اينكه دلِ من هيچ جايِ ماه­هايت به خاطره­اي وصل نمي­شود و در تمامِ سال­هايِ زندگيم محبوبيتت در بينِ چهار فصل هيچ­گاه؛ رتبه­ا­ي بهتر از چهارم كسب نكرده است؛ اينكه كوتاهي روزهايت موجبِ انبوهی از كارهای نيمه­كاره برايم مي­شود و خاطرم را مكدر مي­كند؛ اينكه كلي از وقتت را در شب مي­گذراني و ما را در تاريكي اجباري فرو مي­بري؛ اينكه سهمِ من از لباس پوشيدن­هايِ رويِ هم؛در كنارِ از دست دادن كنترلِ حركاتم، نوكِ بينيِ قرمز و انگشت­هايِ بي­حركتم مي­شود قبول ..... امّا همه­اش مي­ارزد به لايه لايه­هايِ رنگي كلم سفيد و قرمز و گل كلم و بروكلي و هويج...
19 بهمن 1392

عمّه طاهره

عمّه طاهره خيلي آرام و با حساب و كتاب و برنامه­ريزي شده و با بدرقه­يِ خيلي از دوستان و آشنايان طيِ مراسمِ با شكوهي  رسيد به سنِ معروفِ سي­سالگي! آخرين روز از شهريور ماهِ يك سالِ خوب! مقدماتِ رسيدنش را با حوصله و دقّت فراهم كرده بود-بودند؛ درست از همان­ روزهايي كه عشقِ ممنوعه­يِ "رضا" پسريكي يك­دانه­ و خوش سيمايِ خاله­ سيما؛ دامنش را گرفت و رها نكرد از همان قرارهايِ پُرخطرِ كوچه پس كوچه­هايِ شهرِ كوچكشان بعدِ  روزهايِ مدرسه از همان روزهايي كه چشم انتظارِ پست­چي محله،بي واتس آپ و ايميل و اس ام اس و حتي تلفن؛ روزي ده بارمسيرِ خانه تا نانوايي را مي­رفت و مي­آمد &n...
14 بهمن 1392

هجده ماه کارآموزی

نوبتِ واكسنِ هجده­ماهگي پسرك با برنامه­ريزي انجام شده، همزمان شد با آزمايشِ كنترلِ خونش.هر سه از روزمرگي هر روزه مرخصي گرفتيم و هوا هم دل داد به دلدادگي ما و آسمانش را آبي كرد و آفتابش را روشن ، مطابقِ معمول جايِ پارك نبود؛ آقايِ خوب رفتند ماشين را يك جايِ خوب بگذارند و من بي چَك و چونه و اصرارِ هميشگي  برايِ سه تايي رفتن! با پسرك رفتيم و  پذيرش شديم و نوبت به دست نشستيم در صفِ نمونه­برداري، شعر­خوانديم و بازي كرديم و جواب تلفن داديم و گاهي هم برايِ خاله­ها و عموهايي كه با ابرازِ احساسات مي­گذشتند دست تكان داديم، تصويرِ يك ماه و يك روزگي (ختنه) و اوّلين واكسن پسرك شفافِ شفاف از نظرم مي­گذرد؛ چه بر سرِ ...
12 بهمن 1392

مامان هايِ حسود به بهشت نمي روند؟

سكانس اوّل: صبحٍ جمعه است، با آقايِ خوب سرسنگينيم، هم پيش مي آيد و هم كوتاه و موقتي است؛ او خودش را با كتابِ امتحانِ سه شنبه­اش مشغول كرده و من با مراسمِ صبحانه­يِ امير فندق، پايانِ لقمه­يِ دوّم درِ اتاق خواب را نشان مي­دهد و مي­گويد " بـ ا بـ ا" ؛ خودم را مي­زنم به آن راه و مي­گويم " پسري غذايش را بخورد"، دو قدم به طرفِ در مي­رود و  به خيالِ اينكه مامان نشنيده " بـ ا بـ ا مـ ا م " را بلندتر مي­گويد، لبخندِ بدونِ واكنشم را كه مي­بيند، راساً سراغِ بابا مي­­رود و با اصرار انگشتِ اشاره­­يِ بابا را در تمام ِ دستِ كوچكش جا مي­دهد پيروزمندانه بابا را كشان كشان مي­آورد سرِ س...
8 بهمن 1392

مورد داشتیم

مورد داشتیم  چندین برابر وقتی که برای خواندنِ يك پست جديد از وبلاگِ مورد علاقه اش صرف می کند، وقت مي گذارد و نظرات بقیه و جواب های صاحب وبلاگ را  مو به مو و با دقّت می خواند و بر همان اساس یک نظر بی ربط مي نويسد و می رود . . . . خودم را نگفتم به جان خودم دوستانِ نازنينم را هم نگفتم به جانِ خودم يك وبلاگِ ديگر بود و نظرِ يكي از مخاطبينش
7 بهمن 1392

فقط همين...

اوّل نوشت : به بهانه­يِ موضوعِ انشاء اين هفته است؛ براي پيشگري از اتفاقِ ناخواسته­يِ شنبه­يِ قبل  آبيِ كاموا را با كلي وسواس ‌به اميد آنكه رنگش بر زلالِ چشمانش بنشيند و زنگارش زنگِ قشنگِ نگاهش شود؛ انتخاب كردم. كاموا را دور انگشتِ اشاره­يِ دستِ راستم مي­پيچم و كلاهِ دخترك را اندازه­ي دورِ سر همين روزهايش سر مي­اندازم و فكرهايِ نيمه­كاره­ام را درست از همان­جايي كه رهايشان كرده­بودم؛ از سر مي­گيرم.  به سايه­هايِ شعله­يِ بخاري كه لرزان بر خوابِ معصومانه­يِ صورتش مي­نشيند و برمي­خيزد، خيره مي­شوم اين دخترك سه ساله­يِ سفيد و طلايي همه­ي...
6 بهمن 1392

حوالی یک و نیم سالگی

جسارت کردیم و به خودمان جرات دادیم یکی دو تا از وسیله­هایِ تبعیدی از رویِ عسلی­ها را برگرداندیم سرجایشان، بعد از یک سال و نیم!یکی از آن­ها هم شد جایِ دستمال کاغذی، هر وقت که سراغشان می­رود "نه" می­گویم و تذکر می­دهم و کار که از کار گذشته باشد خواهش می­کنم دستمال­هایِ بعضاً مچاله شده را برگرداند سرجایشان؛ فارغ که باشم از حالش، جشنِ رویاییش را ترتیب می­دهد، تا نگاهم را بر رویِ حرکتِ دست­هایش حس می­کند، با آخرین دستمال­کاغذی در دست، گوش­هایش را پاک می­کند که یعنی قضیه جدی است و به دستمال نیاز داشته است؛یا یکی را می­آورد و بینی مرا پاک می­کند، درست همان زمانی که گلوله­ها اطر...
4 بهمن 1392

مشتركي كه حقّش نيست....

روزهايِ دل دادن و قلوه گرفتن و روبان قرمز و  گُل­هايِ سرخِ ساقه بلند و عطرهايِ ملايم و عروسك­هاي رنگي و شكلات­هاي تلخ و كافي شاپ­هايِ طولاني و خالي بستن­هايِ مرسوم، روزهايِ  كتاب هديه دادن و هديه گرفتن و شاعر شدن و آهنگ­هايِ پُر خاطره را بلند بلند گوش­كردن  و همراه خواننده­اش لب زدن! روزهاي پياده­روي­هايِ بي­هدف و بي­خستگي،عاشقانه­هايِ مينيمال ردو بدل كردن و  ساعت­هايِ درازِ تلفني حرف زدن و خسته نشدن و به تكرار نرسيدن و صدايِ همه را درآوردن  هواهايِ دونفره­ و زمين­هايِ گردِ به هم رسيدن  روزهايِ داغِ كم كم يكي شدن؛ به هم رسيدن و با ...
30 دی 1392