من و بابا و امیرعلی
سرطان كه آمد؛ من دو ماه از اميرعلي بزرگتر بودم و هر دو صبح تا ظهرمان را پشتِ نيمكتِ كلاسِ دوّمِ مدرسهيِ عدالت با خانم سموريان ميگذرانيدم سرطان كه آمد، حوصلهيِ عمو محمّد جواد كم و كمتر شد و هيكلِ ورزشكاريش تحليل رفت سرطان كه آمد، شما و عزيزجان و زنعمو معصومه تمامِ روز و شبتان را در بيمارستان زندگي ميكرديد سرطان كه آمد، عمو محمّد جواد تمامِ عزمش را جزم كرد تا زنده بماند و اميرعلي را به سرو سامان برساند سرطان كه آمد، عمو بيمو شد، بيابرو شد، همهيِ مژههايِ بلندش تند تند ريخت و تُنُك شد وعزيز جان براي دانه دانههايِ آنها گريه كرد سرطان كه آمد، همهي...