بي هـــــــــــم؛
اوّل نوشت: موضوع انشاء دو عكس مندرج در پست است
من و تو
زن و مرد
ونوس و مريخ
ليدي و جنتلمن
اصلاً بي خيالِ كلمات و معني هايش
كاش مي شد جدايِ همهي تضادهايِ مابينمان؛ يك روزِ پاييزيِِباراني كه زردي و سبزِي برگها قاطي شدهاند و باران رِدّ زمين را از آسمانهاي دور زده است و به عاشقانههايِ دو تايي ما رسيده،
دو زانو بنشينيم و نوكِ زانوهايمان را بچسبانيم به هم
من تهماندهيِ سيگارِ يواشكي كشيدهات را در بازدمِ نفسهايت نديد بگيرم
و
تو بيخيالِ تَك و توك دانههايِ در آمدهيِ زيرِ خطّ ِ ابرويم شوي
هيچ تلفني زنگ نخورد، هيچ غذايي سرِ گاز نباشد و هيچ برنامه اي را بهانه نكنيم
دوتايي سرِ فرصت بنشينيم و
سهممان را از
زن و مرد بودن، از اين تفاوتِ غليظِ جنسيتمان جدا كنيم تـــــا شايد به تفاهمِ خوشرنگِ آسمان و دريا در افقِ دورِ رويا برسيم ....
لابد من مي مانم و ظرفشوييِ براقِ سر فرصت شسته شده، ناخنهايِ قرمزِ پايِ راستم ،دستي كه بويِ سيبِ قزمز گرفته، گلهايِ خيسِ رويِ دامنم و اسفندي كه بويِ دوده ميبَرد و بويِ خاكِ بارانخورده ميآورد و همهيِ ظرفهايِ شُسته و رخت هايِ به باد سپرده ام!
لابد من مي مانم و شورههايِ ريز و دُرشتِ دلم، ماهيهايِ از عيدِ سالِ قبل مانده كه بويِ نا گرفتهاند و پرسه يِ مداوم در تُنگِ بلورِ كوچكشان حالشان را بد كرده ...
لابد من مي مانم و ازدحامِ شلوغِ كوچه اي كه روزهايِ خلوتش به اندازه ي ِ دندانهايِ سالمِ جفتمان برايمان خاطره دارد
همه يِ گل هايِ خشك يادگاري و يادداشت هايِ يواشكي و رمز نوشت هايِ فراموش شده لايِ جزوه هاي مشتركمان
و
حتما تو مي ماني و
و قبضِهايِ تاريخ گذشته و مچالهشدهيِ تلفن و موبايل و گاز وحتيّ آبِ مشاع در سررسيدِ جلد چرمي سالِ تولدِ پسرك!
تو مي ماني و كيفِ قهوه اي بي بندِ سالهايِ خوبِ همدانشگاهي بودنمان كه اين روزها پُر است از پيچهايِ جور واجور وپينهايِ بزرگ و كوچك و حافظههايِنيمه سوخته و فلش هايي كه خودت بهتر از هر كسي ميداني درست شدني نيستند؛
تو مي ماني و تهماندهيِ سيگارهايِ ناشتا كشيدهيِ بي تذكرت!سيگار پشتِ سيگار
تو مي ماني و منِ نشسته در چارچوبِ قابي كه اندازهاش را وقتِخريد به سليقهام تحميل كردي كه نميخندد و مات زُل زده به ردّ ِ باقيماندهيِ انگشتت بر ليوانِ قهوه
ميبيني؟ من و ماندنهايم
تو و ماندنهايت
بي هــــــــــــــــــم؛ حوصلهيِ دنيا را سر ميبريم
بي هم؛