امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

اِليــــــــــــما

شبحِ سفيد با يك حفره يِ سياه به جايِ چشم ....

شبحِ سفيد با يك حفره يِ سياه به جايِ چشم ....  همين!!! تا همين چند وقتِ پيش؛ اين تصوير، همه يِ تصوّرِ من و هم سن و سالهايم از موجودي بود كه ممكن بود؛ يك دزد، يك قاتل، يك جاني را پشت ِ سفيدي ِ ترسناكِ‌خودش پنهان كرده باشد و يا در بهترين حالت يك موجود ِ ناشناخته اما اين روزها؛ كليكِ چپِ دكمهِ موسم وقتي با صدايِ تيكِ يواشش رويِ هايپر لينكِ پيوندي مي نشيند و مرا وصل مي كند به يك وبلاگِ جديد... يك سرزمينِ فتح نشده!دلم ...هُري مي ريزد انگار همان شبحِ سفيد پوشِ يك چشمي  روبه رويم ظاهر مي شود مدام فكر مي كنم پشتِ نقابش يكي از بستگانم ، از خيلي خيلي نزديكانم با يك صفحه كليدِ بزرگ در دست، نشسته است و تُند تُ...
7 دی 1392

سر به مُهر

پسرم؛  هر چند مشاهدات و بررسي هايِ دقيق و موشكافانه يِ شما حاكي از آن است كه تمامي افراد در خانه يِ ما، مُهر را هنگامِ نماز در دست مي گيرند و با خود حمل و نقل مي كنند ... امّادلبندِ مادر؛ اين موضوع جزءِ فعاليت هايِ فرآيندِ نماز خواندن محسوب نمي شود .... الزامي نيست  ما را كه مي بيني، مجبوريم به اين كار ، بَس كه حينِ نماز نگراني غيب شدنِ مُهرمان همان نيمچه حواس را هم به باد داده...  هيچ خطري از اين دست شما را تهديد نمي كند؛ مي توانيد مُهر را درست روبرويتان، رويِ زمين بگذاريد و ركوع و سجودِ خود را  با آرامش و بي دلْ واپسي از حركتِ نا خواسته اش؛ به جا بياوريد پ ن : نماز...
4 دی 1392

از قواعدِ عمّـــــــــــه بودن .....

واز آنجايي­كه در دنيايِ حرفه­اي­ها! هر چيزي قواعدِ و قوانينِ اختصاصی و منحصربه فردِ خودش را دارد و عمه­ بودن هم مستثني نمي­باشد...بنابراین بايد حرفه­اي رفتار كرد... اطلاعات و دانش مورد نیاز را به روز کرد و كلي بازي بلد شد براي لحظه هايِ دو تايي برادر زاده  و عمّه بودن! خلاصه اينكه ، عمه شدن هم نقطه يِ عطفي است در زندگي عمه ها.... عمه كه مي­شوي، از ‌سريِ جديدِ انرژي هايِ نهفته ات به گونه­اي رو نمايي خواهي كرد، كه  بهتِ ديگران ديدني شود؛ عمه كه مي­شوي، از مجموعِ نكاتِ تربيتي كودكان يك ساله و بعدترش دو ساله جوري بهره برداري مي نمايي، كه انگار ويرايشِ آخرِ مترجم را خودت با صرفِ س...
3 دی 1392

باز امشب شبِ يلداست اگر بگذارند ...

چهارزانو بنشينم روي زمين و انارهايِ شسته و خيس را بگذارم داخلِ كاسه يِ سفيد و نارنجي دوست داشتنيم...بسم الله بگويم و يلدايم را ، دومين يلدايِ در كنارتو بودن را آماده كنم ...   سرِ اولين انار را جدا كنم ... هنوز چشمم به سرخي دانه هايش نرسيده باشد؛كه دو تا پايِ كوچك با عجله خودشان را برسانند به من و بساطِ قرمزم! گرمي دو زانويِ كوچكت را مماسُ بر زانوهايم حس كنم ... كه مثلِ من چهار زانو نشسته  كنارِ معركه يِ نقاشي شبِ يلدا... نگاهت به دستانم باشد.. به ردِ سريعي كه از انگشتانم به جا مي ماند و  نگاهم به دو دوِ ريزِ چشمانت باشد بر رويِ همه ي اتفاق هايِ در گذرِ اطراف پسرك؛  امروز مي شود...
30 آذر 1392

آدمي است ديگـــــــــــــــــــــــــــــر....

تا همین دیروز در طبقه یِ پنجم اين اداره يِ عريض و طويل و البته درب و داغان، یک نفر  کلیددار آشپزخانه بود... همكارِ پا به سن گذاشته يِ ما..... سنش برابرِ گفته يِ خودش و تاييدِ شناسنامه اش چيزي حدودِ ۸۰ سال بود .... و تعجب ِ  همه ي ِ ما از ادامه يِ خدمتش بعدِ اين همه سال .... همان عمويِ‌بسيار پولدار ... كه هميشه تهِ‌تهِ جيبش چند تايي چك پول داشت و برايِ ديدنِ پسرش سالي دو بار ميهمانِ خارجه مي شد!! صبح ها قبل از  همه با آن يكي پسرش كه كلي مايه ي ِ فخرش هم  بود با همان سانتافه يِ معروف به اداره مي آمد ... خيلي جدي ريشش را مي زد، موهايش را آب و شانه مي كرد و سماور را آب و آب را...
29 آذر 1392

به شرطِ‌ آنكه هنوز هم بابا بزرگ باشد...

اینکه فکرم در این همه شلوغی روزها و بی خوابی شب ها،این همه مَحال طلب شده باشد، خودم را هم مي خنداند   ديشب را به كل، در تمامِ لحظه هايِ خواب و بيداري؛ آرزويِ يك شب خوابِ مجردي در اتاقِ كوچكِ خانه يِ بابا بزرگ را داشتم به شرط آنكه نيمه يِ اردي بهشت باشد.....شكوفه هايِ نارنج هم مثل سال، رسيده باشند به بهار.. بهاري سفيد و معطر مامان بزرگ پشه بند را سرهم كرده باشد... رختخواب هايِ خنك و يه كمكي نم دارِ شمال ولو شده باشم رويِ سفيديِ‌ ملحفه هاي صـــــــــــــدايِ خوابِ شب ؛ همه جا را ساكت كرده باشد هر دو پنجره يِ اتاق باز باشند ... يكي رو به كوه ؛يكي رو به حياط .... نفس هايم را عميق تر بكشم تا شايد فرقِ‌عطرِ محبوبه يِ...
24 آذر 1392

این یلدا که بیاید....

آندازه یِ بهانه اش بزرگ نیست ... اصلِ اتفاقش بر مي گردد به چیزی حدودِ یک دقیقه ،‌ كه آخرین شبِ پاییز را از باقي شب هايِ سال متمایز کرده و طولش را زیاد کرده و رنگش را سیاه و نامش را یـــــــــــلدا وقتِ خوبِ شمارشِ جوجه ها.... شده بهانه یِ کلی برنامه ریزی هایِ از قبل کجا جمع شدن ها راس چه ساعتی به هم رسیدن ها دور هم نشستن ها هندوانه شکستن ها و انار دان کردن ها و آجیلِ شیرین خوردن ها و بهانه ی درِ خانه ی هم را زدن ها .. سراغ حافظ را گرفتن ... دلش را به فاتحه ای شاد کردن و بر نیتِ پاکش تفال زدن اندازه ی ِ بهانه اش بزرگ نیست ... برایِ دلهایِ بهانه جویمان، هدف.... آن به هم رسیدن است و گونه ی هم را بوسیدن ... این ی...
23 آذر 1392

برسد به دستِ اهاليِ فردا

جهان،زمين،آسيا،ايران،تهران سال يك هزار و سيصد و نود و دو هجري خورشيدي – بيست و دوّم آذر ماه – روزِ جمعه اينجا هنوزهم جمعه­ها مردِ خانه با بربري كنجدي يا سنگككِ سنتيِ دورو خاشخاش،قابلمه­يِ حليم و كله پاچه به دست سلام و صبح به خير گويان،صبح را زيبا مي­سازد... هنوز هم از در نرسيده ،با صدايِ‌موسيقي و عطرِ نانِ تازه، اهالي را مي كشانند بر سرِ سفره­­يِ صبحانه؛ اينجا جمعه ها ، رژيم هايِ غذايي آسان تر مي­شود و كلي از غيرِ مجازها ، مجاز مي شود هنوز هم،ناهار جمعه از اهميّتِ خاصي برخوردارست و خيلي خوب مي­تواند حتّي اهالي چند خانه را كنار هم سرِ يك سفره بنشاند، مثلاّ به بهانه­يِ آبگوشت ...كه اصو...
23 آذر 1392

سهمِ من ....

و در پايان،شبِ من هم رسيده باشد...   شبِ پُر از شرط و شروط هايِ يك مادر، از نوعِ كارمندش! يك شبِ دير و كِش دارِ انتهايِ پاييز... خانه هم رسيده باشد به راسِ سكونش...به همان ساعتِ  دوست داشتني چراغ هايِ كوچكِ چشمك زن مودم...محافظ يخچال و تلويزيون....دستگاه گيرنده...و صفحه ي نمايش يارانه... كه همه وسيله ها مرتب و منظم نشسته باشند سرِ جايِ خودشان...كه كارهايِ امروز به عدد صفر رسيده باشد و تو تيكِ كوچك و دوست داشتني ليستِ همه ي ِ كارهايِ امروزت را زده باشي... پسرك با لباس هايِ تميز و از آن مهم تر،قطره يِ آهن خورده ، رسيده باشد به روياهايش... و هيچ صدايي از هيچ گوشه اي نيايد... سكوت و سكون و آرامش.... ...
19 آذر 1392