امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

اِليــــــــــــما

اين روزها

كلي تلاشِ دستِ‌ جمعي كرديم كه بعدِ از تصادفاتِ اتّفاقي پسرك با زمين و آدم‌ها و اجسام كه اتفاقاً خيلي خيلي هم تكرار مي‌شود، به هم‌دردي و دلجويي بسنده كنيم، مسئوليت‌پذير باشيم و تقصير را گردنِ زمينِ بي مبالات و آدم‌هاي بي ملاحظه و اجسام كور نيندازيم ،ديروز پسرك هنگامِ بازي با سَر تشريف بردند توي كمد، آخ و واخي گفتند و در حالي‌كه سرِ مباركشان  را در دست  گرفته‌بودند و با چشم دنبالم مي‌كردند،كشان كشان خودشان را به من رساندند و مامان را بوسيدند و كمي با كلماتِ مقطع از اتفاقِ افتاده حكايت كردند  و همچنان سر به دست رفتند سراغِ ادام...
11 فروردين 1393

نه دور، نه بعيد

مامانِ بابا؛ همين نزديكي‌ها مسئولِ همه­يِ اموراتِ زندگيش بود، همين چند سالِ پيش سامان‌دهيِ  كلي زمين و باغ و مزرعه  را از كاشت تا برداشت و فروش مديريت مي‌كرد و كارهايِ سالشان را با برنامه و حساب‌شده پيش مي‌برد، حالا بدونِ بابابزرگي كه خيلي زودْ‌سَفر بود، كم آورده است؛ همه‌جوره كم آورده است، بچّه‌ها نا اميدش كرده‌اند؛ حوصله نكردند و سهمشان را از ارثِ پدر خواستند به زور خواستند، نه حُرمتِ او را مراقب بودند نه شانِ برادري و خواهري  را در خور به جا آوردند، همين‌ها شد كه مامان‌بزرگ ترجيح داد گذشته را كم‌كم فراموش كند، ‌بچه‌ها را... موقعيتش را، و  تنها خا...
6 فروردين 1393

پايان سال 1392

  ايام را مبارک باد از شما . مبارک شماييد.   ايام می‌آيد تا به شما مبارک شود در سایه­یِ ایزد تَبــــــــــــــــــــــارک                                 عــــــیدِ همگی بُود مبــــــــــــــــارک ...
28 اسفند 1392

چهار تا مونده به آخر

همه­يِ مزه­اش، ُبرو و بيايش،بگير و ببندش، درْ عجله­هايِ دلنشين نفس كشيدنش، اضطرابِ تمام نشدنِ كارهايِ نيمه­كاره­اش، شور و هيجانِ بازارِ دم ِ عيدش حتي براي مني كه خريد ندارم؛ در روزهايِ باقيمانده­يِ هفته­يِ آخر اسفند خلاصه مي­شود؛ هفته­يِ بعد همين روزها،­كه سالِ جديد به خوبي و خوشي و سلام و صلوات تحويلمان شده و سالِ كهنه با همه­ي خاطراتش كوله به دوش در سفرِ بازگشت به سر مي برد،همين كه بهار بانو بر مسندِ حكومتشان جلوس نمايند و رويِ هم را ببوسيم و عيد را شادْباش بگوييم، اهميّت  داشتن و نداشتن سبزه­يِ عيد و كارهايِ به پايان نرسيده و خريدهايِ نكرده هم از بين مي­رود، فشارِ به موقعِ انجام د...
25 اسفند 1392

با تشکر از قیدِ زمان و مكان

كارمندِ دولت بودن از آن مقوله­هايي است كه هم شدنش  مجموعه­اي ازخوب­ها و بد­ها را به همراه دارد هم نشدنش، حقوقِ اسفندماه را نداده­اند، و سه ماه اضافه كار و پاداش شش ماهه­يِ دوّم سال را هم، ما كه اصولاً خريدِ عيد نداريم امّا همه­يِ اين ندادن­ها و نگرفتن­ها دست به دست هم دادند تا عيدي همان چند نفري را كه بايد بخريم ، نخريديم... حالا كه دستم كوتاه و خرماها بر نخيل­هايِ صنوبر قدْ نشسته­اند،‌ تصميم گرفتم عيدي خودم را كه شكرِ خدا منوط  به عواملِ خارجي دور از دسترس نيست، به دستِ خودم برسانم و خدارا چه ديدم شايد چند روزِ باقي­مانده تا بهار هم برايِ دست گرمي تمرينشان كنم. هفته­يِ پ...
21 اسفند 1392

پنج شنبه بازار

آخرِ هفته شمال بوديم، مهمانِ خانه­يِ مامان بزرگ كه الهي باشد و سالم باشدو مهمانش باشيم؛ حريم ِ امنِ خانه­اش بهترين ترجمه­يِ "آرامش" برايِ همه­يِ احوالاتِ من است پسرك را برديم پنج­شنبه بازارشان، سير و باقالي هر جا كه كاشته شوند، همين كه قابلِ خوردن شوند، خودشان را پيش از هر جايِ ديگر به شمال مي­رسانند، رويِ تخت­ها پُر بود از سير و باقالي و مركباتي كه از دستِ برفِ زيادِ امسال جانِ سالم به دَر برده بودند، تركيبِ رنگ­­هايشان و آدم­هايي كه سرِ فرصت و بي­عجله خريد مي­كردند و هوايي كه سرمايش هم بويِ بهار مي­داد؛ حتّي برايِ مني كه سال­ها تجربه­يِ زندگي در بهشتِ ايران را دارم هم، خيلي...
20 اسفند 1392

بهارت، سر به هَوايم كرده

روز شمار تولّدِ سبز بهار از دامن قهوه­اي- خاكستري زمين به جاهايِ خوب خوبش رسيده است، زمين آبستنِ بهارِ موعودي كه ماه­هاست انتظارِ آمدنش منتظرم كرده است، كلي نشانه­هايِ ريز و كوچك از آسمان به سويِ زمين ريسه بسته­اند و هم­نوايِ با هم سرود آمدنش را زمزمه مي­كنند هرروزي كه مي­گذرد،‌پنجره­هايِ بيشتري از دلِ زمستان به سمتِ روشنايي بهار باز مي­شوند،‌ جشنِ ملحفه­هايِ سفيد و پادري­هايِ شُسته شده و رها شده  از نرده­هاي رو به كوچه و خيابان هر روز رنگي­تر مي­شود، آدم­هايِ آويزانِ دستمال به دست كه گـَردِ روزگار را از پنجره ها بر مي­دارند و دوده­ِ يِِ شهر دودي را پاك ...
18 اسفند 1392

من از تويِ نشسته در وجودم ميترسم...

زنگِ انشاء : من از تو مي ترسم  همين­كه صبح، زنبيلِ سپيده به دست، از پشتِ ديوارِ مشكي-خاكستري ِ شب چشم در چشم ِ آدم­هايِ سحر خيز مي­شود، همان­ وقتي كه بعد از كلي كِش و قوس، صدايِ تمامِ استخوا­هايِ بدنم را در مي­آورم، از ترسِ رسيدن نگاهم به دو چَشمت كه پيشِ از من در آينه­يِ روشويي نشسته اند، تمامِ صورتم را در زلالِ آب سرد فرو مي­ برم و  از تو؛ از نگاهت؛ از قضاوت هايِ بي­رحمانه­ات مي­ترسم؛ مي­گريزم باور كن سخت است ، خيلي سخت است كه يكي  اين­طور بهتر از خودت، بيشتر از خودت تمامِ رفتارت را بشناسد و همه­يِ حركاتت را قبل از تو پيش­بيني كند... اين­كه يكي اف...
13 اسفند 1392

پیشی

سكانس اوّل: همين چند ماه پيش مجله­ي ِ خبري ساعت 19 شبكه­يِ يكِ سيما تصاويرِ  خانمي را در راهِ بازگشتِ از اداره را  رويِ آنتن بّرد  كه در جوابِ سوال گزارش­گر گفت: از بينِ موجوداتِ زنده بيش از هر چيزِ ديگر از " گربه " مي­ترسد، چون اصلاً قابلِ پيش­بيني نيست و حركاتش غير قابلِ كنترل است. سكانس دوّم: همين چند روزِ‌پيش، همان خانم در نقشِ مادر به ازايِ تمامِ ماشين­هايِ پارك شده در اطرافِ نزديك­ترينِ پاركِ خانه ،‌به همراهِ پسرك چُتُلي نشست و پا شد  تا شايد " پيشيِ ملوسِ بور و سفيد" خودش را   در زير يكي از ماشين­ها پنهان كرده باشد، بعد اتفاقي درست همان موقع كه نبشِ يكي از ك...
10 اسفند 1392