حکم،همچنان دل است
مهرت که با مهرِ اولین ماه از سوّمین فصلِ سال افزون شود . . . هیچ ربطی هم که با مدرسه و دانشگاه نداشته باشی... همین غروب هایِ قرمز و بادهایِ زوزه کش و باران هایِ غافل گیر کننده کافی می شوند ...تا خاطراتت زیر و رو شوند و دورترین ها از کلی فاصله بیایند و بنشینند مقابلِ چشمانِ منتظرت!
وای به وقتی که همه ی این ها باشند و افزون بر آن، مسافرتِ تابستانت آنقدر جور نشود تا همزمانِ همین روزها شود ..
مقصد که شمال شود...
خانه ی مادر بزرگ که همان خانه باشد . .
اسبابش همان ها با کمترین تغییر،
صدایِ دانه هایِ باران بر سقفِ شیروانی...
پرتقال هایِ سبز بر شاخه هایِ درختانِ حیاط
می رسی به تمشک هایِ رسیده
به آخرین روزهایِ فلفلِ سبز و بادمجانِ سیاه و قلمیِ آستانه و اوِّلین روزهایِ ترب و کدو ....
بی اراده ات می رسی به .....شالی زارهایِ بی برنج ....مه هایِ ییلاقی
و بعد پسرک به بغل ا
می رسی به دختر دایی کوچکت که در میانِ بهت و ناباوریت، بی گاه، آنقدر بزرگ شده است که رشته ات را در همان دانشگاه دانشجو باشد ...
این جا ... این ها
از یادت می برند بیش از یک دهه از آن روزها گذشتن را ... محو می شوی در کوچه ها .. در لحظه ها و بعد حکم می کنی ... حکمی که همچنان دل است ....در همه ی این حال و هوا...
راستی خوش به حال من ..... خوش به حال روزگار
پ ن : این جا تکنولوژی خیلی زیاد است ... در حقیقت فورانِ تکنولوژی است ... سهمی به من نمی رسد ... درست است که حکم دل است امّا با محدودیت هایِ پیش بینی نشده ای . . . جایِ خودم را هم برایِ روزهایی که نیستم خالی کرده ام و از همین حالا دل تنگم . . .