اين روزها
-
كلي تلاشِ دستِ جمعي كرديم كه بعدِ از تصادفاتِ اتّفاقي پسرك با زمين و آدمها و اجسام كه اتفاقاً خيلي خيلي هم تكرار ميشود، به همدردي و دلجويي بسنده كنيم، مسئوليتپذير باشيم و تقصير را گردنِ زمينِ بي مبالات و آدمهاي بي ملاحظه و اجسام كور نيندازيم ،ديروز پسرك هنگامِ بازي با سَر تشريف بردند توي كمد، آخ و واخي گفتند و در حاليكه سرِ مباركشان را در دست گرفتهبودند و با چشم دنبالم ميكردند،كشان كشان خودشان را به من رساندند و مامان را بوسيدند و كمي با كلماتِ مقطع از اتفاقِ افتاده حكايت كردند و همچنان سر به دست رفتند سراغِ ادامهيِ بازي، پسرك فكر ميكنند مامان را كه ببوسند؛ دردِ سرشان بهبود مييابد.
-
كلاغهايِ خانهيِ ما اينروزها به جايِ "قار قار"، " گار گار" ميكنند و يك نفر صبحها بعد از بيدار شدن وقتي با انگشتانِ دستانش بازي ميكند، همهيِ كلماتي را كه ياد گرفته، پُشتِ سر هم تكرار ميكند، آگـّا(همان آقا)، اَينه (آينه)، جوجه، هــــــــووّ َ ( خاله را نميدانم چطور؟امّا به اين نام ميخواند)، پيشي ، دَدَ، بابابْ( نسخهي ِ جديدِ اسمِ آقايِ خوب) و .... را بلند بلند تمربن ميكند، تمام كه شد، خودش براي خودش كفْ ميزند و بقيه هم به تبعيت از او، به جايِ تلفظِ درست كلمات گارگار ميكنند و به آينه؛ اَينه ميگويند، تذكر هم هيچ تاثيري ندارد!
-
صبحِ پنجشنبه آقايِ خوب رفتند دنبالِ يك لقمه نانِ حلال، پسرك طيِ يك اقدامِ غيرِ قابلِ تكرار بر مادرِ خسته ترحم كرده و تا هشت خوابيدند؛ چند بار آهسته "مامان" را صدا زدند، ماماني كه من باشم، پَرپَر زنان رفتم بالايِ سرش، بغل خواست، انجام دادم ، چشمش بيرونِ اتاق را كاويد و فرمود " مامان، باباب"!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی