نه دور، نه بعيد
مامانِ بابا؛ همين نزديكيها مسئولِ همهيِ اموراتِ زندگيش بود، همين چند سالِ پيش ساماندهيِ كلي زمين و باغ و مزرعه را از كاشت تا برداشت و فروش مديريت ميكرد و كارهايِ سالشان را با برنامه و حسابشده پيش ميبرد، حالا بدونِ بابابزرگي كه خيلي زودْسَفر بود، كم آورده است؛ همهجوره كم آورده است، بچّهها نا اميدش كردهاند؛ حوصله نكردند و سهمشان را از ارثِ پدر خواستند به زور خواستند، نه حُرمتِ او را مراقب بودند نه شانِ برادري و خواهري را در خور به جا آوردند، همينها شد كه مامانبزرگ ترجيح داد گذشته را كمكم فراموش كند، بچهها را... موقعيتش را، و تنها خاطراتِ خيلي خيلي عميق و دور را به خاطر ميآورد مثل خانهي ِ كدخدا و خانِ مهرباني كه هيچوقت بچهدار نشد
بابا را به اسم ميشناسد و ميداند پسرش است؛ امّا مامان را نه،نسبتشان را درك نميكند، روزهايِ عيد به مامان ميگفت : اسمِ شريفتان خاطرم نيست امّا خيلي دوستتان دارم و ممنونم كه اينهمه زحمت مرا ميكشيد، بعد از مامان خواست تا اسمِ خودش و من را برايش در كاغذي بنويسد كه يادش بماند، و مامان نوشت در حاليكه چشمهايش در مرزِ لبريزي اشكهايش بودند ، كاغذ را تا زد و با خودش اينجا و آنجا ميبرد و همچنان اسمو نسبت ما را فراموش ميكرد
حالا بابا هم ترسيدهاند، مُدام روزهايِ آينده خود را شبيهسازي ميكنند، نگرانند روزي ما را ، خانه را، وضعيت خود را به خاطر نياورند
به سنّ ِ و سالِ مامانبزرگ رسيدن هنر ميخواهد كه گمان نكنم با وضعيتِ غذا و آب و اكسيژني كه سهمِنسلِ ماست ؛ خيلي از پَسش بر بياييم، امّا روزهايِ تنهايي و غربتِ مامان بزرگ از ما نه دور است نه بعيد، روزهايي كه همهي ِ حواسش پيِ گردنبندش است كه مَبادا گم شود و بيكفن بماند و حرفها و قولهايِ بابا هم هيچ رقمه مطمئنش نميكند،
حالا من هم ترسيدهام از سرعتِ زندگي، از آويزهايِ اضافي كه غيرِ ضروري آويزانِ زار و زندگيم كردهام، از كم اهميتهايي كه نميدانم چطور اين همه مهم شده اند، من هم ترسيدهام از روزهايي كه زود ميرسند و من و تنهايي از پسشان بر نميآييم
مامانبزرگ ها را در يابيم، خودمان را در يابيم ، این گذرِ پُر شتابِ زندگي را در يابيم