من از تويِ نشسته در وجودم ميترسم...
همينكه صبح، زنبيلِ سپيده به دست، از پشتِ ديوارِ مشكي-خاكستري ِ شب چشم در چشم ِ آدمهايِ سحر خيز ميشود، همان وقتي كه بعد از كلي كِش و قوس، صدايِ تمامِ استخواهايِ بدنم را در ميآورم، از ترسِ رسيدن نگاهم به دو چَشمت كه پيشِ از من در آينهيِ روشويي نشسته اند، تمامِ صورتم را در زلالِ آب سرد فرو مي برم و از تو؛ از نگاهت؛ از قضاوت هايِ بيرحمانهات ميترسم؛ ميگريزم
باور كن سخت است ، خيلي سخت است كه يكي اينطور بهتر از خودت، بيشتر از خودت تمامِ رفتارت را بشناسد و همهيِ حركاتت را قبل از تو پيشبيني كند...
اينكه يكي افكارت را بخواند و مُدام از راه دور با ايماء و اشاره تذكراتش را بي ملاحظه ات به سويت روانه كند
اينكه بداني يكي در همهيِ دقايق تمامِ حواسش پيش توست، و دايمِ مترصدِ فرصتي است كه در يك محكمهيِ دو نفره خودش در نقش شاهد و دادستان و قاضي بنشيند و اشدّ ِ مجازات را برايت بنويسد
من از تنها ماندن با تو ،از دقايقِ دو نفره شدنمان ميترسم، از اينكه همهجا هستي همه جايِِ همه جا هستي مي ترسم؛
در آينهيِ ماشين بحثِ دلخوريِ پيش آمده با فُلاني را مطرح و مرا به "كم صبري" متهم ميكني
تداركِ پيازِ داغِ رويِ آش را كه ميبينم، چهارزانو رويِ شيشهيِ بي لك گاز مينشيني و از كدورتم با آقايِ خوب ميگويي، و برچسبِ "متوقع" بودنم را درست وقتي دلم خيلي خيلي گرفته به پيشانيم ميچسباني و ميروي
آمادهيِ ميهماني ناخواسته كه ميشوم ، همان جايي، رو در رويم! مقابلم در آينه نشسته اي و مدام "ناشكري"،"ناشكري"،"ناشكري" را تكرار مي كني، بيخيالِ من و حالي كه در آن لحظه دارم...
لباسِ پسرك را كه عوض مي كنم از زلالي چشمش نهايتِ استفاده را مي بري و از انتهايِ چشمش برايم دست تكان مي دهي و لبْ مي زني كه "حواست به اين نيز بگذرد ها باشد" به تنها شدن هايم... به رفتنِ پسرك...بزرگ شدن دست و پايش فكرش نگاهش
خسته كه ميشوم، دلم كه از رفتنِ همكارِ چند ساله ام ميگيرد؛ كارِ اداره به دليلِ عدم تصميمگيريِ آقايِ رييس كه رويِ هم انباشته ميشود، رويم را از شيشهي اتاق بر ميگردانم كه چشم در چشمت نشوم ،انعكاسِ صدايت در گوشم مي رقصد " كه قدرِ لحظههايِ داشتهات را نميداني"
در هر اتفاقي، وزنهيِ تقصير ِ من سنگينتر و سهم من از ماجرا بيشتر است، به يُمنِ حضور و لطفِ دايمي تو....
راستش من از تويِ نشسته در وجودم، بيشتر از هر كسِ ديگر ميترسم