امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

اِليــــــــــــما

من از تويِ نشسته در وجودم ميترسم...

1392/12/13 9:12
نویسنده : اِليــــما
412 بازدید
اشتراک گذاری

زنگِ انشاء : من از تو مي ترسم


 همين­كه صبح، زنبيلِ سپيده به دست، از پشتِ ديوارِ مشكي-خاكستري ِ شب چشم در چشم ِ آدم­هايِ سحر خيز مي­شود، همان­ وقتي كه بعد از كلي كِش و قوس، صدايِ تمامِ استخوا­هايِ بدنم را در مي­آورم، از ترسِ رسيدن نگاهم به دو چَشمت كه پيشِ از من در آينه­يِ روشويي نشسته اند، تمامِ صورتم را در زلالِ آب سرد فرو مي­ برم و  از تو؛ از نگاهت؛ از قضاوت هايِ بي­رحمانه­ات مي­ترسم؛ مي­گريزم

باور كن سخت است ، خيلي سخت است كه يكي  اين­طور بهتر از خودت، بيشتر از خودت تمامِ رفتارت را بشناسد و همه­يِ حركاتت را قبل از تو پيش­بيني كند...

اين­كه يكي افكارت را بخواند و مُدام از راه دور با ايماء و اشاره تذكراتش را بي ملاحظه ات به سويت روانه كند

اينكه بداني يكي در همه­يِ دقايق تمامِ حواسش پيش توست، و دايمِ مترصدِ فرصتي است كه در يك محكمه­يِ دو نفره خودش در نقش شاهد و دادستان و قاضي بنشيند و اشدّ ِ مجازات را برايت بنويسد

من از تنها ماندن با تو ،‌از دقايقِ دو نفره شدنمان مي­ترسم، از اينكه  همه­جا هستي همه جايِِ همه جا هستي مي ترسم؛

در آينه­يِ ماشين بحثِ دلخوريِ پيش آمده با فُلاني را مطرح  و مرا به "كم صبري" متهم مي­كني

تداركِ پيازِ داغِ رويِ آش را كه مي­بينم، چهارزانو رويِ شيشه­يِ بي لك گاز مي­نشيني و از كدورتم با آقايِ خوب مي­گويي، و برچسبِ "متوقع" بودنم را درست وقتي دلم خيلي خيلي گرفته به پيشانيم مي­چسباني و مي­روي

آماده­يِ ميهماني ناخواسته كه مي­شوم ، همان جايي، رو در رويم! مقابلم در آينه نشسته اي و مدام "ناشكري"،"ناشكري"،"ناشكري"  را تكرار مي كني، بي­خيالِ من و حالي كه در آن لحظه دارم...

لباسِ پسرك را كه عوض مي كنم از زلالي چشمش نهايتِ استفاده را مي بري و از انتهايِ چشمش برايم دست تكان مي دهي و لبْ مي زني  كه "حواست به اين نيز بگذرد ها باشد" به تنها شدن هايم... به رفتنِ پسرك...بزرگ شدن دست و پايش فكرش نگاهش

خسته كه مي­شوم، دلم كه از رفتنِ همكارِ چند ساله ام مي­گيرد؛ كارِ اداره به دليلِ عدم تصميم­گيريِ آقايِ رييس كه رويِ هم انباشته مي­شود، رويم را از شيشه­ي اتاق بر مي­گردانم كه چشم در چشمت نشوم ،انعكاسِ  صدايت در گوشم مي رقصد " كه قدرِ لحظه­هايِ داشته­ات را نمي­داني"

در هر اتفاقي، وزنه­يِ تقصير ِ من سنگين­تر و سهم من از ماجرا بيشتر است، به يُمنِ حضور و لطفِ دايمي تو....

راستش من از تويِ نشسته در وجودم، بيشتر از هر كسِ ديگر مي­ترسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بهار
13 اسفند 92 19:58
قدر این وجدان بیدار را باید دونست من از روزی میترسم که نگاه او بی عشق شود خیلی زیاد می ترسم الیما
اِليــــما
پاسخ
الهي كه با مراقبت ما نشود.. بهار جان