من و آخرين دوشنبهيِبـــــــهار
پسرکم اینکه ساعتِ قابْ زرشكي چسبيده به ديوارِ ليمويي رو به رويم ساعتِ ۱۹:۲۵ دقيقهيِ آخرين دوشنبهيِ بهار را در گوشم داد بزند و به رُخم بكشد كه " اليما اين جا اداره است" اصلاً خوب نيست اينكه هنوز چشمم منظره يِ بوستان را از طبقهيِپنجم اداره ديد بزند دلشوره ميآورد اينكه تلفني بگويي " مامان هندون " و من تصور ِ هندوانه خوردنت را تجسم كنم ، درد دارد اينكه آفتاب در پشتِآسمان خراش هاي سر به فلك كشيده در حالِ خداحافظي با آدم هاست و من هنوز اسير گزارش و كاغذ و عدد و ويرايشم ،مور مورم مي كند امـــــــــــــــــ...