کاش غمی نباشد برای جمع کردن آدم ها
جمع کردن آدم ها از چهار سوی این شهر هزار کوی ،خیلی وقت ها آنقدر سخت می شود که گمان می کنی اصلا ممکن نیست ...
عصرِ یک روز بهار
میدان هفتم تیر
مسجد الجواد(ع)
مردی که روزی یک اداره را می چرخاند و به اندازه ی باید و حتی اندکی بیشتر محکم بود و مهربان و قَدَر
و حالا تکیه بر دیوارهای سردِ سر درِ مسجد، در سوگ بهترین همسفر سالهای زندگی، با چشمانی بی فروغ فقط مهربان بود و مهربان بود و منتظر ...در بهتی عمیق
و دخترش که او هم همکارمان بود ،که هست
و هفته ی پیش روزهای بهاری زیبا را با مادر ، با پناه می گذراند
و امروز به زمستان رسید ،بی مادر ، بی پناه
عجیب ایمان دارم ، آدم ها با از دست دادن مادر یتیم می شوند
گردِ یتیم خیلی عمق دارد، دردناک است و به وضوح قابل رویت
از کلی فاصله هم لمس می شود ، حس می شود ، حتی اگر بر سر خودت نباشد
و عاجزت می کند وقتی از دست هایت هیچ کاری بر نمی آید
و زبانت ، به آنی ، همه ی واژه ها را فراموش می کند
و کلی همکار ...که به بهانه های مختلف از جمع این سالهایمان کم شده بودند
راستی اگر روز تولد ندا بود و فراخوان می داد برای آمدنمان ، هزار بهانه برای نیامدن، برای نبودن نداشتیم ؟؟من که داشتم ،
دست کم امیر رضای ۹ ماه ام را بهانه می کردم برای نرفتن ...کاش در شادی ها هم را ببینیم
کاش غمی نباشد برای جمع کردن آدم ها
ندا جانم، حال روزهایت را نمی فهمم فقط می کوشم شبیه سازیش کنم ،آنقدر دردم می گیرد که راه اشک چشمان را می بندد
زود بود برای رفتنش می دانم ...
خدایا با دلِ دردمندِ ندا مدارا کن ... از صبرت که بیکران است در دلش آرامشی انداز که اندازه اش به قدر خدایی تو باشد نه بندگی ما ....
آمین