مامان هايِ حسود به بهشت نمي روند؟
سكانس اوّل:
صبحٍ جمعه است، با آقايِ خوب سرسنگينيم، هم پيش مي آيد و هم كوتاه و موقتي است؛ او خودش را با كتابِ امتحانِ سه شنبهاش مشغول كرده و من با مراسمِ صبحانهيِ امير فندق، پايانِ لقمهيِ دوّم درِ اتاق خواب را نشان ميدهد و ميگويد " بـ ا بـ ا"؛ خودم را ميزنم به آن راه و ميگويم " پسري غذايش را بخورد"، دو قدم به طرفِ در ميرود و به خيالِ اينكه مامان نشنيده " بـ ا بـ ا مـ ا م "را بلندتر ميگويد، لبخندِ بدونِ واكنشم را كه ميبيند، راساً سراغِ بابا ميرود و با اصرار انگشتِ اشارهيِ بابا را در تمام ِ دستِ كوچكش جا ميدهد پيروزمندانه بابا را كشان كشان ميآورد سرِ سفرهيِ صبحانهيِ يك نفرهاش و با لبخند آقايِ خوب را به من معرفي ميكند : " بـ ا بـ ا"
سكانس دوّم:
عصرِ باراني يك دوشنبهيِ زمستاني است، مثلِ هميشه من ديرتر به مجموعهيِ خانواده رسيده ام؛ با دو تا بستني مينشينم كنارِ بساطِ پدر و پسر، يكي برايِ امير يكي هم برايِ ما دوتا كه خيلي هم زياده روي نكرده باشيم؛ كم كم يادم ميرود كه برايِ بستني شريك داشتم و تنها تنها به خوردنش ادامه ميدهم، اماّ پسرك يادش نميرود! بستني و بلافاصله آقايِ خوب را با دستِ خاليش به من نشان ميدهد و ميگويد: " بـ ا بـ ا مـ ام" و بابا قربانش ميرود و مامان قرمز ميشود.
آخرِ شب همان دوشنبه است ، دوتايي مشغولِ خوردنِ نارنگي و سيب هستند؛ اصلاً مامان انگار نه انگار، با اعتماد به نفس ميگويم " امير جان مامان هم مام" به طرفم بر مي گردد، ميخندد و ميآيد و بوسم ميكند و ميرود ....