ببين زمستان...
ببين زمستان
اينكه دلِ من هيچ جايِ ماههايت به خاطرهاي وصل نميشود و در تمامِ سالهايِ زندگيم محبوبيتت در بينِ چهار فصل هيچگاه؛ رتبهاي بهتر از چهارم كسب نكرده است؛
اينكه كوتاهي روزهايت موجبِ انبوهی از كارهای نيمهكاره برايم ميشود و خاطرم را مكدر ميكند؛
اينكه كلي از وقتت را در شب ميگذراني و ما را در تاريكي اجباري فرو ميبري؛
اينكه سهمِ من از لباس پوشيدنهايِ رويِ هم؛در كنارِ از دست دادن كنترلِ حركاتم، نوكِ بينيِ قرمز و انگشتهايِ بيحركتم ميشود
قبول .....
امّا همهاش ميارزد
به لايه لايههايِ رنگي كلم سفيد و قرمز و گل كلم و بروكلي و هويج و لبوهايِ قرمز جا خوش كرده رويِ سالادِ فصلت
به صد دانه یاقوتت با گلپر و نمک
با نارنج های نارنجی و عطری که به همراهشان از بهشت می رسد
به ردّ ِ انگشتانم رويِ بخارِ شيشه يِ ماشين وقتي يادگاري مي كارد و هیچ کس آنها را نمی خواند!
به آدم برفي پسرِ شش سالهِ همسايه
به روزهايِ آخرِ اسفندت
به پنجرههايِ بي پرده
به همان وانت آبي كه فرشها را تا ميبرد و لول بر مي گرداند
به شتابِ بي دليلِآدمها
به روزهايي كه بويِ عيد و عيدي ميدهند
به اضطرابِ كارهايِ نيمه تمام
به برنامهريزي برايِ تعطيلاتِكم عيد
و همان يك ذره عيدي بي بركتِ دولت
به آشپزخانهيِ درهم ...ظرفهايِ برق افتاده...كابينت هايِ از نو چيده شده
به لباسهايِ مرتبِ نشسته در كمد
به اضافيهاي خانه را حتّي به فرضِ نو بودن، رَد كردن،
به گلِ نرگسِ نشسته در گلدان
به باغچههايِ شخم زده
به گلدانهايِ كنار خيابان
به يادِ دوباره زنده شدن، رستخیز زمین را بهانه کردن و به رفتگان سر زدن
به سبزي بِكرِ سر زده از پسِ قهوه اي خسته و سردِ زمين
به آن پيوندِ زيبايِ بهار در آخرين روزهايِ زمستان
مي ارزد ....
ببين زمستان؛ خوب كه فكر ميكنم ميارزد