مشتركي كه حقّش نيست....
روزهايِ دل دادن و قلوه گرفتن و روبان قرمز و گُلهايِ سرخِ ساقه بلند و عطرهايِ ملايم و عروسكهاي رنگي و شكلاتهاي تلخ و كافي شاپهايِ طولاني و خالي بستنهايِ مرسوم،
روزهايِ كتاب هديه دادن و هديه گرفتن و شاعر شدن و آهنگهايِ پُر خاطره را بلند بلند گوشكردن و همراه خوانندهاش لب زدن!
روزهاي پيادهرويهايِ بيهدف و بيخستگي،عاشقانههايِ مينيمال ردو بدل كردن و ساعتهايِ درازِ تلفني حرف زدن و خسته نشدن و به تكرار نرسيدن و صدايِ همه را درآوردن
هواهايِ دونفره و زمينهايِ گردِ به هم رسيدن
روزهايِ داغِ كم كم يكي شدن؛ به هم رسيدن و با هم نفس كشيدن...
روزهايِ واكندنِ سنگها و تعهدهايِ غيرِمكتوب، برنامهريزيِ هايِ دلچسب برايِ ساختنِ فرداهايِ مشترك،
صبحِ همان پنچشنبهيِ قرارِ كوهي بود كه دختر بينِ طلوع نارنجيِ خورشيد و خنكايِ ارديبهشتي سبز و دلچسب بي نگاهي به چشمانش گفت : فقط يك چيز يادت بماند؛ من بهترين چيزها را وقتي ميخواهم كه همهاش، همهي ِ همه اش مالِ خودم باشد و حتّي اگر اندكش مالِ اشتراكي شود، همه را واگذار ميكنم به مشتركي كه شايد حقش هم نباشد... و ميروم خيلي آهسته انگار كه هيچوقت نبودهام....
دوباره همان ارديبهشت است،نه آنقدر نارنجي نه آنقدر خنك ونه حتي آنقدر سبز؛ داغ و خاكستري و كبود
دختر روبهرويِ مردِ خانهاش نشسته و به توجيههايِ بيمزهيِ غيرِ منطقيش نگاه ميكند، نميشنود؛ گوش نميكند، كه تمامِ حواسش را سپرده به جورچينِ صدتكهاي كه اين روزها همان غريبهيِ هزار رنگ برايش رنگآميزي كرده...
آرام بلند ميشود، كوله اش را بر ميدارد و همهي ِ روزهايش را؛ زندگيش را وا ميگذارد برايِ مشتركي كه حقّش نيست...
و مرد همچنان تقلا ميكند، جورچينِ صد تكهاش را كنار هم ميچيند و از نفس مي افتد و بيخيال ميشود...و ارديبهشتش ميرود تا دوباره نارنجي و سبز و خنك شود اينبار با دلي ديگر