امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

اِليــــــــــــما

من و بابا و امیرعلی

1392/11/20 14:37
نویسنده : اِليــــما
431 بازدید
اشتراک گذاری

سرطان كه آمد؛ من دو ماه از امير­علي بزرگ­تر بودم و هر دو صبح­ تا ظهرمان را پشتِ نيمكت­ِ  كلاسِ دوّمِ مدرسه­يِ عدالت با خانم سموريان مي­گذرانيدم

سرطان كه آمد، حوصله­يِ عمو محمّد جواد كم و كم­تر شد و هيكلِ ورزشكاريش تحليل رفت

سرطان كه آمد، شما و عزيزجان و زن­عمو معصومه تمامِ روز و شبتان را در بيمارستان زندگي مي­كرديد

سرطان كه آمد، عمو محمّد جواد تمامِ عزمش را جزم كرد تا زنده بماند و اميرعلي را به سرو سامان برساند

سرطان كه آمد، عمو بي­مو شد، ‌بي­ابرو شد، همه­يِ مژه­هايِ بلندش تند تند ريخت و تُنُك شد وعزيز جان براي دانه دانه­هايِ آنها گريه كرد

سرطان كه آمد، همه­ي اين در آن در زدن­هايِ شما و اشك­هايِ تمام نشدني عزيزجان و نذرهايِ سختْ سختِ زن­عمو معصومه دود شد و به هوا رفت؛

 سرطان كه رفت، عمومحمّد جواد هم نبود؛ شما بي برادر شديد و زن­عمو؛ اميرعلي را با گريه به  آغوشِ عزيزجان سپرد و رفت...

سرطان كه رفت، تمام دنيايِ اميرعلي خلاصه شد به عزيز جان و شما و گاهي هم من و مامان؛

سرطان كه رفت، شُديد يك بابايِ ساكت و آرام با ته ريشي هميشگي، كه بچه­يِ دوّم و سوّم را خلافِ همه­يِ برنامه­هايِ قبلش فراموش كرد؛

سرطان كه رفت، صدايِ خنده­يِ شما و عزيز جان در كمترين اندازه­اش متوقف ماند

سرطان كه رفت؛ خيلي چيزها مثلِ قبلش نبود و هيچ­وقت هم  نشــــد

تمام آن­ روزهايي كه  پول تو جيبي من نصف شد و بوس پيشانيم را قبل از ورود به مدرسه از شما نگرفتم و زنگِ آخر آغوشي برايِ به بر كشيدنم باز نبود...

همه­ي آن سال­هايي كه  دو نفره و بدون اميرعلي استخر نرفتيم، فوتبال دستي بازي نكرديم، كايت به هوا نفرستاديم و تابستان­ها قلعه­يِ شني و زمستان ها آدم برفي دماغ هويجي نساختيم ...

همه­يِ آن عيدهايي كه يك سال من صاحبِ لباسِ نو مي­شدم و سالِ بعدش اميرعلي و و تمامِ شب­هايي كه رويايِ توپِ چهل تيكه­يِ  محبوبم  را مي­ديدم

همه­يِ آن روز و روزگاري كه سهمِ من از پدر نصف شد و نصف ماند؛

وسطِ همه­يِ روزهايِ بچگيم

در همه­­يِ خيالهايم، هنگامِ قضاوت­هايم

با مرورِ تصويرِ شما قبل و بعدِ سرطانِ عمو محمـّد جواد ؛

شما كم مي­آورديد

شما كامل نبوديد

شما به من و بچگي هايم بدهكار بوديد

شما در انجامِ وظيفه­هايِ پدرانه متهم بوديد به كم كاري به كم گذاشتن  

در حالي­كه

تمام آن روزها را به يادِ برادر؛ از يادگارش مراقبت مي­كرديد، هوايش را داشتيد تا هوايِ بي پدري بَرَش ندارد و راهش را بي­راه نكند... و من حواسم نبود


 برسد به دستِ زنگِ انشاء

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آرمان
3 اسفند 92 14:53
الهام اين واقعي بووووووووووووووووود؟؟؟ برا خودت بوووووووووووووووووود؟؟