من و بابا و امیرعلی
سرطان كه آمد؛ من دو ماه از اميرعلي بزرگتر بودم و هر دو صبح تا ظهرمان را پشتِ نيمكتِ كلاسِ دوّمِ مدرسهيِ عدالت با خانم سموريان ميگذرانيدم
سرطان كه آمد، حوصلهيِ عمو محمّد جواد كم و كمتر شد و هيكلِ ورزشكاريش تحليل رفت
سرطان كه آمد، شما و عزيزجان و زنعمو معصومه تمامِ روز و شبتان را در بيمارستان زندگي ميكرديد
سرطان كه آمد، عمو محمّد جواد تمامِ عزمش را جزم كرد تا زنده بماند و اميرعلي را به سرو سامان برساند
سرطان كه آمد، عمو بيمو شد، بيابرو شد، همهيِ مژههايِ بلندش تند تند ريخت و تُنُك شد وعزيز جان براي دانه دانههايِ آنها گريه كرد
سرطان كه آمد، همهي اين در آن در زدنهايِ شما و اشكهايِ تمام نشدني عزيزجان و نذرهايِ سختْ سختِ زنعمو معصومه دود شد و به هوا رفت؛
سرطان كه رفت، عمومحمّد جواد هم نبود؛ شما بي برادر شديد و زنعمو؛ اميرعلي را با گريه به آغوشِ عزيزجان سپرد و رفت...
سرطان كه رفت، تمام دنيايِ اميرعلي خلاصه شد به عزيز جان و شما و گاهي هم من و مامان؛
سرطان كه رفت، شُديد يك بابايِ ساكت و آرام با ته ريشي هميشگي، كه بچهيِ دوّم و سوّم را خلافِ همهيِ برنامههايِ قبلش فراموش كرد؛
سرطان كه رفت، صدايِ خندهيِ شما و عزيز جان در كمترين اندازهاش متوقف ماند
سرطان كه رفت؛ خيلي چيزها مثلِ قبلش نبود و هيچوقت هم نشــــد
تمام آن روزهايي كه پول تو جيبي من نصف شد و بوس پيشانيم را قبل از ورود به مدرسه از شما نگرفتم و زنگِ آخر آغوشي برايِ به بر كشيدنم باز نبود...
همهي آن سالهايي كه دو نفره و بدون اميرعلي استخر نرفتيم، فوتبال دستي بازي نكرديم، كايت به هوا نفرستاديم و تابستانها قلعهيِ شني و زمستان ها آدم برفي دماغ هويجي نساختيم ...
همهيِ آن عيدهايي كه يك سال من صاحبِ لباسِ نو ميشدم و سالِ بعدش اميرعلي و و تمامِ شبهايي كه رويايِ توپِ چهل تيكهيِ محبوبم را ميديدم
همهيِ آن روز و روزگاري كه سهمِ من از پدر نصف شد و نصف ماند؛
وسطِ همهيِ روزهايِ بچگيم
در همهيِ خيالهايم، هنگامِ قضاوتهايم
با مرورِ تصويرِ شما قبل و بعدِ سرطانِ عمو محمـّد جواد ؛
شما كم ميآورديد
شما كامل نبوديد
شما به من و بچگي هايم بدهكار بوديد
شما در انجامِ وظيفههايِ پدرانه متهم بوديد به كم كاري به كم گذاشتن
در حاليكه
تمام آن روزها را به يادِ برادر؛ از يادگارش مراقبت ميكرديد، هوايش را داشتيد تا هوايِ بي پدري بَرَش ندارد و راهش را بيراه نكند... و من حواسم نبود