حوالی یک و نیم سالگی
-
جسارت کردیم و به خودمان جرات دادیم یکی دو تا از وسیلههایِ تبعیدی از رویِ عسلیها را برگرداندیم سرجایشان، بعد از یک سال و نیم!یکی از آنها هم شد جایِ دستمال کاغذی، هر وقت که سراغشان میرود "نه" میگویم و تذکر میدهم و کار که از کار گذشته باشد خواهش میکنم دستمالهایِ بعضاً مچاله شده را برگرداند سرجایشان؛ فارغ که باشم از حالش، جشنِ رویاییش را ترتیب میدهد، تا نگاهم را بر رویِ حرکتِ دستهایش حس میکند، با آخرین دستمالکاغذی در دست، گوشهایش را پاک میکند که یعنی قضیه جدی است و به دستمال نیاز داشته است؛یا یکی را میآورد و بینی مرا پاک میکند، درست همان زمانی که گلولهها اطرافِ جعبه را پُر کردهاند
-
دایم در حالِ حضور و غیاب من و آقایِ خوب است؛ به یُمنِ این موضوع کمتر می توانند-می توانم از سرِ سفره جیم بزنند-بزنم، اگر یکی از دوتایمان نباشد خیلی جدی مـ امـ ان یا بـ ابـ ا را صدا می کند، جایش را سرِ سفره- میز نشان میدهد و میفرماید مام –مام یعنی بفرمایید ادامهیِ غذا!
-
منزلِ پدرجانیم(پدرِآقایِ خوب)؛ عمه جانی غذایِ امیررا زودتر تقدیمشان میکنند همرا با تذکر اینکه داغ است و مواظب باش؛پخشش میکنم و از گوشهیِ بشقاب غذایش را آهسته می دهم، قاشق هفت و هشتیم...عمه گذری رد میشوند و حینِ رفتن میگویند "الی، غذایِ امیر داغ نباشد"؛ امیر جویدن را متوقف میکند؛ دهانش را نیمه باز و همزمان شروع میکند به فوت کردن! و من و عمه هم لابد خندیدن دیگر.....
-
منزلِ خالهیِ امیریم، خوردنیها را خوردهایم، رویِ عسلی باقیماندهیِ خورده شدهها ریخته شده؛ امیر میرسد، سعی میکند با دست هایش تمیزشان کند، نمیشود، بی درنگ میرود آشپزخانهیِ خانهای که خیلی هم نمیبیند، رویِ انگشتانِ پایش میایستد و دستمال به دست از دربِ آشپزخانه خارج میشود و خیلی جدی میز را تمیز می کند و دستمال را بر می گرداند سرِ جایش، هر چند موفق نمیشود بگذاردش همان جا رویِ دستگیره ی یخچال
-
دوباره منزلِ پدرجانیم(پدرِآقایِ خوب)؛ هفتهای یک بار که زیاد نیست خُب! امیر پشتِ آقایِ خوب را چندتایی با سرانگشتانش مینوازد که یعنی میخواهم بابا سواری کنم، سوار شده و نشده نظرش بر میگردد، پیاده میشود و میرود سراغِ پدرجان! دو سه تایی رویِ شانهیِ ایشان میزند که یعنی بله ... نوبت شماست
-
با همان چند کلمهیِ آموخته شده جمله میسازد، من و امیرآمادهیِ دَدَ رفتنیم؛ بابا امّا نـــــــــــــــــه! امیر بابا را صدا میکند، در را نشان میدهد و میگوید دَدَ....یعنی منتظرِ شماییم
-
صبحِ جمعه است، پسرک تازه بیدار شده، تلویزیون موسیقی پخش میکند و من در آشپزخانه کارهایِ هفتهام را سبک میکنم، میگوید "مـ ا مـ ان"، جانِ مامان میگویم و نگاهش میکنم با انگشتانِ دست راستش میگوید بیا...کارم را نصفه رها میکنم و میروم، کنارِ خودش جایی را تعیین میکند و اشاره میکند بنشینم، مستقر که میشوم تلویزیون را نشانم میدهد؛ بله پسرم مرا به دیدن و شنیدن آنچه دوست داشته دعوت کرده است
-
دربِ دستشویی و شیرِ آب گرم که باز میشود، میفهمد قضیه از چه قرار است، با همهی زحمت و حوصلهای که آقایِ خوب برایِ تعویضش خرج میکنند، مـ ا مـ ان مـ ا مـ ان گویان سر وقت من میآید و این افتخار را با اصرار به من هدیه میدهند.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی