امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

اِليــــــــــــما

حوالی یک و نیم سالگی

1392/11/4 18:41
نویسنده : اِليــــما
338 بازدید
اشتراک گذاری
  • جسارت کردیم و به خودمان جرات دادیم یکی دو تا از وسیله­هایِ تبعیدی از رویِ عسلی­ها را برگرداندیم سرجایشان، بعد از یک سال و نیم!یکی از آن­ها هم شد جایِ دستمال کاغذی، هر وقت که سراغشان می­رود "نه" می­گویم و تذکر می­دهم و کار که از کار گذشته باشد خواهش می­کنم دستمال­هایِ بعضاً مچاله شده را برگرداند سرجایشان؛ فارغ که باشم از حالش، جشنِ رویاییش را ترتیب می­دهد، تا نگاهم را بر رویِ حرکتِ دست­هایش حس می­کند، با آخرین دستمال­کاغذی در دست، گوش­هایش را پاک می­کند که یعنی قضیه جدی است و به دستمال نیاز داشته است؛یا یکی را می­آورد و بینی مرا پاک می­کند، درست همان زمانی که گلوله­ها اطرافِ جعبه را پُر کرده­اند
  •  دایم در حالِ حضور و غیاب من و آقایِ خوب است؛ به یُمنِ این موضوع کمتر می توانند-می توانم از سرِ سفره جیم بزنند-بزنم، اگر یکی از دوتایمان نباشد خیلی جدی مـ امـ ان یا بـ ابـ ا را صدا می کند، جایش را سرِ سفره- میز نشان می­دهد و می­فرماید مام –مام یعنی بفرمایید ادامه­یِ غذا!
  •  منزلِ پدرجانیم(پدرِآقایِ خوب)؛ عمه جانی غذایِ امیررا زودتر تقدیمشان می­کنند همرا با تذکر اینکه داغ است و مواظب باش؛پخشش می­کنم و از گوشه­یِ بشقاب غذایش را آهسته می دهم، قاشق هفت و هشتیم...عمه گذری رد می­شوند و حینِ رفتن می­گویند "الی، غذایِ امیر داغ نباشد"؛ امیر جویدن را متوقف می­کند؛ دهانش را نیمه باز و همزمان شروع می­کند به فوت کردن! و من و عمه هم لابد خندیدن دیگر.....
  •  منزلِ خاله­یِ امیریم، خوردنی­ها را خورد­ه­ایم، رویِ عسلی باقیمانده­یِ خورده شده­ها ریخته شده؛ امیر می­رسد، سعی می­کند با دست هایش تمیزشان کند، نمی­شود، بی درنگ می­رود آشپزخانه­­یِ خانه­ای که خیلی هم نمی­بیند، رویِ انگشتانِ پایش می­ایستد و دستمال به دست از دربِ آشپزخانه خارج می­شود و خیلی جدی میز را تمیز می کند و دستمال را بر می گرداند سرِ جایش، هر چند موفق نمی­شود بگذاردش همان جا رویِ دستگیره ی یخچال
  •  دوباره منزلِ پدرجانیم(پدرِآقایِ خوب)؛ هفته­ای یک بار که زیاد نیست خُب! امیر پشتِ آقایِ خوب را چندتایی با سرانگشتانش می­نوازد که یعنی می­خواهم بابا سواری کنم، سوار شده و نشده نظرش بر می­گردد، پیاده می­شود و می­رود سراغِ پدرجان! دو سه تایی رویِ شانه­یِ ایشان می­زند که یعنی بله ... نوبت شماست
  •  با همان چند کلمه­یِ آموخته شده جمله می­سازد، من و امیرآماده­یِ دَدَ رفتنیم؛ بابا امّا نـــــــــــــــــه! امیر بابا را صدا می­کند، در را نشان می­دهد و می­گوید دَدَ....یعنی منتظرِ شماییم
  •  صبحِ جمعه است، پسرک تازه بیدار شده، تلویزیون موسیقی پخش می­کند و من در آشپزخانه کارهایِ هفته­ام را سبک می­کنم، می­گوید "مـ ا مـ ان"، جانِ مامان می­گویم و نگاهش می­کنم با انگشتانِ دست راستش می­گوید بیا...کارم را نصفه رها می­کنم و می­روم، کنارِ خودش جایی را تعیین می­کند و اشاره می­کند بنشینم، مستقر که می­شوم تلویزیون را نشانم می­دهد؛ بله پسرم مرا به دیدن و شنیدن آنچه دوست داشته دعوت کرده است
  •  دربِ دستشویی و شیرِ آب گرم که باز می­شود، می­فهمد قضیه از چه قرار است، با همه­ی زحمت و حوصله­ای که آقایِ خوب برایِ تعویضش خرج می­کنند، مـ ا مـ ان مـ ا مـ ان گویان سر وقت من می­آید و این افتخار را با اصرار به من هدیه می­دهند.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان آرمان
14 بهمن 92 10:23
چقدر زيبا چقدر دوست داشتني چقدر خواستني چقدر لذيذ و چقدر باهوووووووووووووووووش