عمّه طاهره
عمّه طاهره خيلي آرام و با حساب و كتاب و برنامهريزي شده و با بدرقهيِ خيلي از دوستان و آشنايان طيِ مراسمِ با شكوهي رسيد به سنِ معروفِ سيسالگي!
آخرين روز از شهريور ماهِ يك سالِ خوب!
مقدماتِ رسيدنش را با حوصله و دقّت فراهم كرده بود-بودند؛
درست از همان روزهايي كه عشقِ ممنوعهيِ "رضا" پسريكي يكدانه و خوش سيمايِ خاله سيما؛ دامنش را گرفت و رها نكرد
از همان قرارهايِ پُرخطرِ كوچه پس كوچههايِ شهرِ كوچكشان بعدِ روزهايِ مدرسه
از همان روزهايي كه چشم انتظارِ پستچي محله،بي واتس آپ و ايميل و اس ام اس و حتي تلفن؛ روزي ده بارمسيرِ خانه تا نانوايي را ميرفت و ميآمد تا نامهي سربازِ خاله را خودش شخصاٌ تحويل بگيرد، همان نامهاي كه رويش با خطِ "رضا" نوشته شده بود : برسد به دستِ دختر خاله
از همان روزهايي كه غصّه يِ دخترعمويِ "رضا" كه نامزد شوهرخاله بود برايِ پسرش! روزگارش را سياه و سفيد كرده بود
از همان درد و دلهايِ بي مخاطبي كه به ناچار ميرسيد به گوشِ منِ هشت ساله ؛
از مراسمِ خواستگاري اجباري بي حضورِ پدر عروس و داماد
از همان خجالتِ صورتي نشسته در گونه هايش وقتي فاصلهيِ دو ابرويش را برداشت و برادرهايِ بزرگترش به احترامش ايستاده دست ميزدند
از عقد كناني كه خيليها نبودند و رفته بودند قهر؛
از بچهاي كه در دورانِ عقد از دست رفت؛
از زندگي با پدر شوهري كه به رسميت نمي شناختش در دو اتاق تو در تو؛
از ترس و هراسِ سالم به دنيا آمدنِ اولين دخترش به خاطرِ ازدواجِ فاميلي؛
از همان وقت ها و روزها مشغول انجام كارهايِ سي سالگيش بود
وقتي غربت را به قربتِ شوهر خاله و خاله ترجيح داد، وقتي نگرانِ سر به هوا شدنِ "رضا" و دوتا شدن شلوارش بود و همان ترسِ فرزند اوّل را برايِ دومي دوباره تجربه ميكرد،وقتي با شكمِ هشت ماهه زاغ سياهِ "رضا" را چوب ميزد، وقتي جفت پاهيش را در يك كفش كرد و رانندگي ياد گرفت، وقتي در حياط خانه مرغ و خروس پرورش داد و سبزي كاشت تا براي خودش درآمد داشته باشد،وقتي "رضا" اسمش را نمي گفت و اول دختر خاله و بعدها مامان سارا؛ صدايش مي كرد
در همهيِ اين لحظهها تمرين سي سالگي ميكرد؛ اينقدر تمرين كرد و كرد و كرد كه من هم مطمئن بودم از پسِ سي سالگي به خوبي دو بچّه و رانندگي و مرغ و خروسداري و مراقبت از "رضا" بر خواهد آمد.
خيليها منتظرِ سي سالگي عمّه طاهره بودند وعمّه بالايِ سكويِ سيسالگي چقدر بزرگ بود و هماناندازه هم دورِ دورِ دور از من و روزهايم... آن روزها هيچوقت خودم را در سيسالگي نمي ديدم
سيسالگي خيلي پير و خسته بود ... خيلي
امــــــــــــــــــــــــــّا؛ سيسالگي من خيلي غير منتظره ، يكباره و بي خبري از قبل؛ رخ نمود و اتفاق افتاد
اصلاً انگار كمين نشسته بود و با دوربين تخلفات زندگيم را ثبت ميكرد و منتظر ِ غيرِ مجاز راندنم شده بود كه يك دفعه ايست داد و از پشتِ كمينش بيرون آمد و تمام قد روبه رويِ من و روزهايِ گذشتهام ايستاد و زل زد به قد و بالايم
سيسالگي من بي حواسم آمد ،بي توجهم ، درست همان روزهايي كه آمادگيش را نداشتم و حوصلهيِ روزهايِ تاهلم را درز ميگرفتم تا جمع و جورتر و اندازهام شود....
اما حواسم به تّند رفتنش، به شتابش برايِ عبورِ از من بود،
سيسالگيِ من در ازدحام انبوهي از كارهايِ نيمهكارهيِ به هم تنيده و تخصص هايِ ريزه ريزه و آرزوهايِ بزرگ بزرگ تمام شد.... و انگار زندگي با همان تمام شدن ها شروع شد... قوت گرفت و معني شد
سي سالگي حواسم را جمع و جور كرد، توجهم را جلب نمود... به روزهايي كه رفت و مانده هايي كه نيامده ...
به فرصتهاي استفاده نشده ، به مهلت هاي باقيمانده
در سيسالگي هيچ خبر از پيري و خستگي نبود ...
و انگار از روزهايِ بعدِ سي سالگي زندگي را زندگي كردم ...
سي سالگي يعني يك آغازِ هوشمندانه....