از همین تخصص هایِ بی تعهد
این شتاب لحظه ها و مرخصی ندادن ها و کارِ هرروز بیشتر از دیروزِ اداره و خانه نَفَسی برایم نگذاشته بود، یک عاملِ اساسی می خواست که یک هفته همه یِ زندگی و در راسش تمامِ اموراتِ پسرک را واگذار کنم و روزهایِ تب دارم را در تخت بچرخم و درد بکشم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم
خداییش این همه هم خانم نیستم اما اگر پسرک نگرفته باشد، (که الهی الهی الهی نگرفته باشد)، حالا که دَردَم قابلِ تحمل و تبم در کنترل است ، خدا را شاکرم برایِ این ترمزِ ناخواسته، این ایستِ مطلق
تجربه ثابت کرده، خیلی چیزها با حساب و کتاب قابلِ سنجش نیستند و الزاماً هم هر دو دو تایی، چهار تا نمی شود، این جماعتِ پزشک هنوز از آن زمانی که از عدمِ تشخیص ِ به موقعِ آپاندیس آقایِ خوب حتی در بیمارستان، برایمان پروژه یِ سه ساله یِ دردناک ِ مرگ آور ساخته بودند به ما بدهی اساسی داشتند؛ که دوباره سقراط را طفلکی !!!!! و قَسَمِشان را بی اهمیت کردند و اعتمادمان را به درسشان، تخصصشان و تعهدشان به صفر رساندند.
و حتی متخصص پوستشان در فلان بیمارستانِ فوقِ تخصصیِ پایتخت از عهده یِ تشخیص زونا!!!!! با این همه نشانه یِ آشکار و حتیِ تاکید خودمان بر نیامد، آن هم بعد از این همه اصرارکه بچه یِ شیرخواره دارم و شیر می خورد و مسری نباشد...
چهار دکتر در چهار نقطه یِ کلان شهر تهران، چهار تشخیص ِ متفاوت از تب خال تا زونا دادند و چهار نسخه یِ متفاوت پیچیدند و بالاخره ضمنِ دعوا با من که "الان چه وقتِ مراجعه است؟" زونا را تا پایِ چشمِ چپم کشاندند و باز خدا به دادم رسید که چشمِ چپم درگیر ویروس نشد
روزهایِ بدی بود، پُر از دل شوره هایِ ریز و درشت، پُر از نگرانی هایی که هنوز هم تمام نشده است، پُر از سکوت هایِ تلخ و فکرهایِ تلخی که بی حرف بینمان رد و بَدَل می شد، شکر که کَمَکی به کُمَک خدایِ مهربانم بهترم
پ ن : ضمنِ پوزش بسیار از پزشکانِ متعهد و متخصص این مرز و بوم؛
آقایِ خوب و اطرافیان عزیز، این دقیقا همان علتی است که مراجعه به دکتر را برایم سخت می کند، وقتی راضی نمی شوند حتی این کهیر یا تب خال را از ترسِ جانشان از نزدیک نگاه کنند؛ قداستِ شغلشان برایِ همیشه از بین رفته است و هم مریض و هم سقراط را با تشخیصِ غلطشان رنجانده اند