سهمِ من ....
و در پايان،شبِ من هم رسيده باشد...
شبِ پُر از شرط و شروط هايِ يك مادر، از نوعِ كارمندش!
يك شبِ دير و كِش دارِ انتهايِ پاييز...
خانه هم رسيده باشد به راسِ سكونش...به همان ساعتِ دوست داشتني چراغ هايِ كوچكِ چشمك زن
مودم...محافظ يخچال و تلويزيون....دستگاه گيرنده...و صفحه ي نمايش يارانه...
كه همه وسيله ها مرتب و منظم نشسته باشند سرِ جايِ خودشان...كه كارهايِ امروز به عدد صفر رسيده باشد و تو تيكِ كوچك و دوست داشتني ليستِ همه ي ِ كارهايِ امروزت را زده باشي...
پسرك با لباس هايِ تميز و از آن مهم تر،قطره يِ آهن خورده ، رسيده باشد به روياهايش...
و هيچ صدايي از هيچ گوشه اي نيايد... سكوت و سكون و آرامش....
در ميانِ همه ي آن نورهايِ رنگي و ريز ... سنگيني خستگي را رها كنم بر شانه ي ِ فرش و آيت الكرسي شبم را زمزمه كنم ....
بعد شكر بگويم ...برايِ روزي كه گذشت .. روزي اندازه اي كه رسيد... سلامتي كه هست
بعد نگران شوم... حواسِ پرت شده ام ، جمعِ اندازه يِ پسرك شود و آغوشم يادم بيايد .....كه همه ي اين ۱۶ ماه ، آغوشِ من برايِ به بر كشيدنش كوچك و كوچك و كوچك تر شده و اندازه يِ پسرك بزرگ و بزرگ تر و بزرگ تر
بعد ، دلشوره هايِ دلم رُشد كنند، نگرانيم اوج بگيرد كه لابد به همين زودي و نزديكي آنقدر بزرگ مي شود كه به كُل تصميم بگيرد، اقامتش را از آغوشم لغو كند....
بعـــــــــــــــــد، آن بعــــــــــــــــــــدِ تلخي كه بيايد ؛ با جايِ خاليِ او در آغوشم چه كنم...
صدايِ نِق نِق شبانه اش هوشيارم مي كند... اووووووووووووووووو تا فردا ، فردايي كه بياد...
اصلاً دلش مي آيد ، من باشم و دعاهايِ مادرانه ام و آغوشي كه هميشه به رويش باز مي ماند؟ ....به بهانه يِ كوچك شدنش !!!
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه! اجازه نمي دهم دلش بيايد...
دلشوره ها و نگراني ها را بقچه مي كنم و مي گذارم جايي بيرونِ در....
نق نقش را خودش مديريت مي كند... از پيشانيش سهمِ شبانه ام را بر مي دارم و وان يكادي مي خوانم و مي چرخم و خانه را با عزيزانم به خودِ خودش مي سپارم ....