آدمي است ديگـــــــــــــــــــــــــــــر....
تا همین دیروز در طبقه یِ پنجم اين اداره يِ عريض و طويل و البته درب و داغان، یک نفر کلیددار آشپزخانه بود...
همكارِ پا به سن گذاشته يِ ما.....
سنش برابرِ گفته يِ خودش و تاييدِ شناسنامه اش چيزي حدودِ ۸۰ سال بود .... و تعجب ِ همه ي ِ ما از ادامه يِ خدمتش بعدِ اين همه سال ....
همان عمويِبسيار پولدار ... كه هميشه تهِتهِ جيبش چند تايي چك پول داشت و
برايِ ديدنِ پسرش سالي دو بار ميهمانِ خارجه مي شد!!
صبح ها قبل از همه با آن يكي پسرش كه كلي مايه ي ِ فخرش هم بود با همان سانتافه يِ معروف به اداره مي آمد ... خيلي جدي ريشش را مي زد، موهايش را آب و شانه مي كرد و سماور را آب و آب را به جوش مي رساند ...
از اتويِ لباس و واكسِ كفشش هم كه نمي گويم ...
حتّي برايِ منِ سَحر خيز هم به قولِ خودش يك چايي كيفيتي راسِ ساعتِ ۷:۱۵ داشت
هميشه برايِ بربري تازه و عسلِ ولايتيش دنبالِپايِ صبحانه مي گشت و هميشه هم ،هم سفره داشت
ظهر ها بويِ برنجِ دودي و روغنِ حيواني غذايش كه خانمِ كوچك ترِ خانه اش برايش آماده كرده بود ، مشامِ همه را تيز مي كرد
سركشيدنش در اتاق ... كه نماز شده است آيا ؟؟؟
و سجاده يِ كوچكش ؛ آن سويِ دربِشيشه اي و قامتِ اولِ وقت بستنش
قاشق هايي را كه هزار تويِ پنهان و مخفيش ؛ وقتِ ناهار جا مي داد تا به ما ندهد ...
و پرتقال هايي كه يواشكي همه ي ِ ما مي آورد براي فقط يكي از همكارها ....
خلاصه اينكه .... ديروز سكته ي ِ مغزي كردند و الان قلبشان با دستگاه كار مي كند و در كما هستند
همه يِ ما امروز خيلي بهانه اش را گرفتيم .. چقدر كم بوديم امروز وقتي كه نبود ....
چقدر با هم مهربان شديم و همه اش مي ترسيديم ؛ فردا از پشتِ شب بيايد و ما را به اداره نرساند ....
آدمي است ديگـــــــــــــــــــــــــــــر....
يادم رفت بگويم ، اصلاً بچه نداشت ... يادگارهايِ برادرِ مرحومش شده بودند پسر و دختر و همسرِ دوِّمش البته!
پ ن : قصّه يِ مردِ دست و دل بازِ ما هم به سر رسيد.. پرتقال هايش در يخچالِ اتاقِ ماست ... و گازِ كوچكي كه ظهرها غذايش را گرم مي كرد.. امروز مي رويم تا همه ي مهرباني هايش را با او به خاك و به خدا بسپاريم ... از چايي كيفيتي هيچ خبري نيست .. . به يادش زيارتِ عاشورا را بلند بلند گوش مي دهم و گريه مي كنم ...خاطره هايش برايِ هميشه برايمان مي ماند...