باز امشب شبِ يلداست اگر بگذارند ...
چهارزانو بنشينم روي زمين و انارهايِ شسته و خيس را بگذارم داخلِ كاسه يِ سفيد و نارنجي دوست داشتنيم...بسم الله بگويم و يلدايم را ، دومين يلدايِ در كنارتو بودن را آماده كنم ...
سرِ اولين انار را جدا كنم ... هنوز چشمم به سرخي دانه هايش نرسيده باشد؛كه دو تا پايِ كوچك با عجله خودشان را برسانند به من و بساطِ قرمزم! گرمي دو زانويِ كوچكت را مماسُ بر زانوهايم حس كنم ... كه مثلِ من چهار زانو نشسته كنارِ معركه يِ نقاشي شبِ يلدا...
نگاهت به دستانم باشد.. به ردِ سريعي كه از انگشتانم به جا مي ماند
و
نگاهم به دو دوِ ريزِ چشمانت باشد بر رويِ همه ي اتفاق هايِ در گذرِ اطراف
پسرك؛
امروز مي شود اخرين روز پاييزِ برگ ريزِ هزار رنگ . . . فصلِ افسانه اي سال
و
لابد نوبتِ من و عاشقي هايِ نكرده ام
نوبتِ من و به جا نياورده هايم
نوبتِ من و قضاهايي بزرگ ِ روزهايِ زندگي
انار دان مي كنم و مي شمارم؛
جوجه هايي كه قرار بوده به ثمر برسند...
و روياهايي كه تلاش كرديم به بار بنشينند ...
پسرك
باز امشب شبِ يلداست اگر بگذارند ...
فكرِ فرداهايي كه بايد بماند برايِفردا....