به شرطِ آنكه هنوز هم بابا بزرگ باشد...
اینکه فکرم در این همه شلوغی روزها و بی خوابی شب ها،این همه مَحال طلب شده باشد، خودم را هم مي خنداند
ديشب را به كل، در تمامِ لحظه هايِ خواب و بيداري؛ آرزويِ يك شب خوابِ مجردي در اتاقِ كوچكِ خانه يِ بابا بزرگ را داشتم
به شرط آنكه نيمه يِ اردي بهشت باشد.....شكوفه هايِ نارنج هم مثل سال، رسيده باشند به بهار.. بهاري سفيد و معطر
مامان بزرگ پشه بند را سرهم كرده باشد... رختخواب هايِ خنك و يه كمكي نم دارِ شمال
ولو شده باشم رويِ سفيديِ ملحفه هاي
صـــــــــــــدايِ خوابِ شب ؛ همه جا را ساكت كرده باشد
هر دو پنجره يِ اتاق باز باشند ... يكي رو به كوه ؛يكي رو به حياط ....
نفس هايم را عميق تر بكشم تا شايد فرقِعطرِ محبوبه يِ شب را با بهار نارنج ها تمييز دهم ...
ردِ پايِ بابا بزرگ را با چشم هايِ بسته بزنم ... مثل ِ همه يِ سال هايِ دانشجويي كه ميهمانشان بودم
چايِ آخرِ شبش را بخورد ... وضو بگيرد ... دعايِ قبلِ خوابش را بخواند و رو به قبله ؛ مثلِ هميشه؛ آماده يِ خواب شود
دلم يك شب خواب در
همان سال ها
همان فصل
همان ماه
را خواست ...
به شرطِ آنكه هنوز هم بابا بزرگ باشد...