امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

اِليــــــــــــما

این روزهای تو

زلال چشمانت آن هنگامی که به بیکران های مبهم می نگری مست مستم می کند، با تو هرروز اندکی از روزمرگی ها و شتاب غیر قابل کنترل زندگی پیش از اینم می کاهد، و با وجود دلشوره ی همیشگی به علت حضورت چشم داشتم از زندگی و آدم های اطرافم رو به کاهش نهاده است با شتابی که در تخیلم نمی گنجد در حال بزرگ شدنی و هرروز حتی برای من که تمام لحظاتمان مشترک است متفاوتی، هر لحظه و هر زمان و این تفاوت بسیار است بسیار به گمانم، که نه!!!!!!!!!! به حقیقت مرا میشناسی با من حرف می زنی در چشمانم چشم می دوزی و اگر به سمتی بروم با چشمانت تعقیبم می کنی؛ علاقه بسیاری به آویزهای چراغ داری و می خواهی از آن بالای سقف به نزدیکت بیایند،بلند بلند می خندی، لبهایت را هنگامی که می ...
16 مهر 1391

نامه ای برای امیررضا- ارسالی توسط خاله سمیه

پســـرم! پسر ِخوبم میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای و ایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری! ... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی پســـرم... مامانت برای تو حرف هایی داره حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست. روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم... موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درش بیاری... باید برای اینجور وقتها آماده باشی. بلد باشی. باید یاد بگیری که نازش را بکشی... عزیزم. پ...
11 مهر 1391

امیر فندق راهی سفر می شوند

هر چه می کوشم هیچ ارتباطی بین دلشوره و مادر شدن نمی یابم اما نمی دانم به چه دلیل از لحظه حضور امیر در زندگیم حتی آنوقتی که در آغوشم با آرامش همانند یک فرشته آرمیده است دلم شور می زند ، هیچ تغییری را دوست ندارم انگار فقط می خواهم زمان بایستد من هیچ جابجایی فیزیکی نداشته باشم امیر در آغوشم باشد درست مانند آن لحظه ای که شیر می خواهد چشم در چشمم بدوزد آنگونه که توان چشم بر داشتن از چشمانش را نداشته باشم واین شود همه ی زندگی بدون هیچ تغییری هر چند کوچک آری و این شود همه ی زندگی من گاهی فکر می کنم زیاده روی احساس است مبالغه می کنم و خودم نمی فهمم اما در خلوتم آنجا که فقط منم و تنها شاهد همه لحظه ها می بینم نه به خودم که د...
11 مهر 1391

امیر فندق و دوستهای عروسکیش

امیر مهربان مادر این روزها بهتریم تو قدری بزرگتر شدی و من اندکی زبان ناگفته هایت را آموخته ام و گاهی می فهمم چه می خواهی بازی را دوست داری اما همچنان آغوش را بیشتر به گمانم دوستم داری حتی اگر نه به این دلخوشم خیلییییییییییییییییییییییییی ...
10 مهر 1391

سحرخیزی امیر رضا

این همه شتاب چرخه گردون شگفت انگیز می نماید انگار این بار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند، در کار شتابی با سرعتی بیشتر از نور که نگذراند من طعم گس و بینظیر این دقایق را تا عمق عمق وجودم بچشم تا ودیعه نگاه دارم برای فرداهای دورتر تا یادم بماند تک تک این لذت های بکر تکرار ناشدنی را امیرم سحر خیزی مادر، و من که بیشتر شب به واسطه تغذیه تو بیدارم با وجود سحر خیز بودنم صبح ها توان بلند شدن ندارم آنقدر گریه می کنی و و بد گریه می کنی و حتی بر روی پا هم آرام نمی گیری که مطمین می شوم قطعا دلدرد آزارت می دهد اما... همین که برمیخیزم خنده ای ظفرمندانه تحویلم می دهی و به بازی می پردازی این شده که به عکاسی مشغول می شویم نمی دانم چقدر از ...
9 مهر 1391

امیر فندق در آغاز سومین ماه زندگی

برای همه ی زنان سرزمینم می نویسم از قول امیرم به زبان کودکانگیش برای تو که دختر امروزی و مادر فردا برای تو که اینروزها پیامبری و معجزه  ای در بطن با برکتت به ودیعه داری برای تو که اینروزها معجزه ات را در آغوش میگیری و با هر نفس عطر خدا را به جان می نوشی برای تو که دیروزهای دورتر مادر شده ای و این روزها می کوشی به امید آنکه از دامنت معجزه ات را به معراج برسانی معراجی هر چند کوچکتر اما همچنان معنوی برای تو که انتظار معجزه را می کشی که الهی همین روزها دعای شب ها و روزگارانت مستجاب گردد و خدا بخشی از روح خود را در وجودت بدمد برای زن می نویسم و برای زنانگیش برای آن حسی که جز خودش و خودمان کسی قادر به درک و لمسش نیست ، برای تف...
7 مهر 1391

به بهانه واکسن دوماهگی امیر فندق

هر چه سعی کردم درباره فردا کمتر فکر کنم هر چه کوشیدم خودم را به آن راه بزنم هر چه تلاش کردم به روی خودم و شما نیاورم نشد که نشد که نشد بیشتر از هر روز و بی هراس بغلی شدن به آغوشت کشیدم به بهانه بغل بیش از 7 بار در مدتی کوتاه پوشکت را عوض کردم دقایق طولانی باد گلو گرفتم و شما بیشتر از هر روز دیگر خوابیدی    خندیدی و دلبری کردی می دانم  می گذرد و خوب می گذرد مثل روز ختنه کردنت اما مادرم دیگر نه دلم دست خودم هست نه شوره های ریز و درشتش نه نگرانی های بی علت و با علتش از فردا دیرتر برایت خواهم نوشت ، آرام خوابیده ای کاش بیدار شوی تا بهانه ای برای آغوشت داشته باشم چقدر آغوشم بدون تو و حجم سترگت خالی است ، ...
5 مهر 1391

به بهانه دو ماهگی امیر فندق

می دانستم می گذرد سریع  بی امان و غیر قابل کنترل  و گذشت آنقدر که فرصت جنباندن سرم را نداشتم گذشت آنگونه که زمان  چشم بر هم زدنی نشد و تو امروز در میان چشمان متعجب و احساس نا باور من وقتی حجم بیشتری از آغوشم را پر میکنی وقتی دستان مهربانت را دور گردنم حلقه می کنی وقتی افزون بر عطر تن مادر  صدا و  نیز صورتم   لبخند بر لبانت می نشاند وقتی با آوایی دلنشین ، متفاوت با صدای گریه با من ارتباط برقرار می کنی گذر ایام را با تمام تار و پود وجودم حس می کنم غم غریبی در نی نی چشمانم می نشیند افسوس می خورم همان که پیش بینیش کرده بودم و می هراسم از روزی که آغوشم اندازه به بر کشیدنت  نباشد که ح...
1 مهر 1391

نمی نویسم ...

نمی نویسم تا در یادم نماند نمی نویسم تا زود فراموش کنم  هر چه تلخی و دشواری بی ارتباط با امیرم را نمی نویسم تا این روزهای من فقط و فقط مملو از امیر باشد و نه هیچ چیز دیگر نمی نویسم تا امیر همه دقایقم را مملو و لبریز از عطرش کند همان ودیعه بهشتیش را در چشمانش چشم می دوزم و همه چیز را در همان محدوده می بینم چه وسعتی دارد این همه عظمت روزهایم طلایی است و پر از سختی   ، سختیش را به جان می خرم که با التماس کسبش نموده ام امیر همه کسم شده است این روزها خوش به حال من خوش به حال این روزهایم ....  
19 شهريور 1391