امیر فندق راهی سفر می شوند
هر چه می کوشم هیچ ارتباطی بین دلشوره و مادر شدن نمی یابم اما نمی دانم به چه دلیل از لحظه حضور امیر در زندگیم حتی آنوقتی که در آغوشم با آرامش همانند یک فرشته آرمیده است دلم شور می زند ، هیچ تغییری را دوست ندارم انگار فقط می خواهم زمان بایستد
من هیچ جابجایی فیزیکی نداشته باشم امیر در آغوشم باشد درست مانند آن لحظه ای که شیر می خواهد چشم در چشمم بدوزد آنگونه که توان چشم بر داشتن از چشمانش را نداشته باشم واین شود همه ی زندگی بدون هیچ تغییری هر چند کوچک
آری و این شود همه ی زندگی من
گاهی فکر می کنم زیاده روی احساس است مبالغه می کنم و خودم نمی فهمم اما در خلوتم آنجا که فقط منم و تنها شاهد همه لحظه ها می بینم نه به خودم که دروغ نمی گویم امیر را بیشتر از هر چیزی در دنیا دوست دارم شاید برای اینکه در دنیا خیلی بی پناه است و از بد حادثه اینجا در آغوش مادرانگی من به پناه آمده
و عجیب این می شود که این همه داشوره دلواپسی و نا آرامی را دوست دارم این روزها سر دردم همیشگی است نه اینکه او شب ها نمی خوابد نه!!!!!!!!! می خوابد من مریض شده ام در لحظه های خوابش هم چشم می دوزم به حرکات ریز و درشتش
می گویند و جاهایی خوانده ام این ها و همه ی این ها نشانه یک مادر در اولین فرزند است ...مگر قرار است چند بار بچه دار شوم آن هم در سن ٣٣ سالگی
خلاصه این که دلتنگم بدون اینکه مشکلی داشته باشم دلتنگم ولی دلم نمی خواهد و نمی گذارد حتی قدمی از این خلوتی که برای خودم ساخته ام بیرون روم
امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا می روم بدان معنی که میرویم
امروز امیر رضای مادر اولین سفر زندگی خود را در ششمین روز از سومین ماه زندگی خود تجربه می کند به همدان می رود تا برای اولین بار زادگاه مادر و جد مادری خود را ببیند ، امیرم ، چقدر خاطره از کوچه باغ های همدان برایت برای تعریف دارم روزگاری که در آرزویم هم وجود شما نبود و چقدر کاهل بودم که لااقل آن روزهای که این روزها خیلی خیلی دور می نمایند در رویایم هم شما را نداشتم
می رویم به امید خدای مهربان سفرمان ،
بیخطر برای امیر از لحظه های سفرش خواهم نوشت به گمانم در منزل پدر هنوز تکنولوژی وجود داشته باشد چه آنکه از قبلتر ها هم بود خیلی خیلی قبل