امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

اِليــــــــــــما

قصه ختنه پسرم

 برایت نگفته بودم که زندگی درد دارد دلبنم  گاهی جسمی  و بعضی مواقع روحی و امروز درست یک روز بعد از یک ماهگیت درد را تجربه کردی، بگذار بگویم تجربه کردیم بعد از روزهای بد و دردناکی که به واسطه  بیماری پدر متحمل شدیم  که الهی هیچگاه توسط هیچکس تجربه نشود، امروز فهمیدم درد سه حرف ندارد درد ، درد دارد بسیار جانکاه  آنقدر زیاد که ایمان داری در توان قلبت نیست و همین لحظه هاست که از کار بیفتد و ناکارت کند ، امروزه میهمان بیمارستان مصطفی خمینی بودیم جایی برای مسلمان کردنت کاش می فهمیدم که چه کاری است آخر، به واقع اگر خدا آنطور می پسندید که همان گونه خلقت می کرد واییییییییییییییی که چه روز سختی بود آنـــــــــــــ...
8 شهريور 1391

به بهانه یک ماهگیت

همین دیروز بود که به  این دنیا آمدی که مرا پر کردی از حس زیبای مادرانگی همین دیروز بود که برای اولین بار با هم به حمام رفتیم که شیر در گلویت شکست و من ماندم که چه کنم همین دیروز بود که برای تعویض پوشکت اضطراب داشتم همین دیروز بود که برای پیدا کردن دکتر مناسبت به همه جا سر زدم همین دیروز بود نگاه داشتن همزمان  سر و گردن و تنت را قادر نبودم همین دیروز بود که برای اولین بار قدم در خانه ی خود گذاشتی همین دیروز بود که شکم صاف بی تو  خود را دیدم و دنبالت گشتم همین دیروز بود که نگران زردی اندک صورتت چشمانم را به اشک نشاند همین دیروز بود که قادر نبودم به راحتی لباست را عوض کنم اگر همه ی این روزها به  زو...
5 شهريور 1391

مادرانگی همیشه منطقی نیست

می نویسم تا یادم بماند می نویسم تا فراموش نکنم می نویسم تا تازه مامان ها بخوانند می نویسم تا بعدها از دل آشوبه های مادرت با خبر باشی از دیروز حسی به من می گفت (وای بر من و این حسم ) که نکند چشمانت نبینند مادر شاید مقصر گوش های بیش از حد تیزت باشند و حس بالای لامسه ات بسیار با خودم کلنجار رفتم ترسیدم به بابا عادل منتقل کنم و ............ امروز صبح چراغ قوه به یک دست و در آغوشم امیر بیدار را به حمام بردم .در را که ببندی هیچ نور دیگری نیست چراغ ها خاموش و نور را تابوندم تو چشمت به شدت چشماتو بستی و تمام صورتت شد تعجب نمی دانم از چه؟؟ از حرکت مادر؟ تاریکی حمام؟ و یا نور چراغ مرا ببخش امیرم الان مطمین شدم دلبندم ر...
31 مرداد 1391

با اجازه امیرم برای آرین می نویسم .....

با اجازه امیر مادر مینویسم برای مسافری دیگر برای آرین عزیزم  که اینروزها مادر را پیامبر کرده و معجزه ی تازه ای از سوی خدا شده است، نازنین خاله ، در راهی؛ خواهی آمد آنسوتر هایی که نه خیلی دور است و نه خیلی دیر  خواهی آمد ازآن سوی همه ی مهربانی ها تا انتهای آغوش مادرت که دلتنگ تو و به بر کشیدن توست می آیی که همه کسش شوی همه ی تنهایی آغوشش را با شوق و اضطراب و لذت و دغدغه مملو نمایی تا بداند بدون تو چقدر کم بوده و با تو چه اندازه زیاد می شود این روزها رنج بارداری به او اجازه ی درک اندازه ی لذت  داشتن تو را نمی دهد فقط منتظر است با شوقی غریب که تجربه اش را ندارد اما من می دانم و آهسته در گوشت زمزمه می کنم دلب...
31 مرداد 1391

خدایا ببخش فقط دلتنگی است..................................

خدايت كه "قادر مطلق" باشد، جغرافياي زندگيت زلزله خيز مي‌شود تو هم مثلِ من سياهپوش ايمان مي‌شوي ... و باورهايت را جا مي‌گذاري زير آوارِ نافهمي ِ حكمتِ جان كَندن و آوارگي كوخ نشينان و صحت و سلامت كاخ نشينان از بوته آزمايش الهيِ مصائب و بلايا و آنوقت ... و آنوقت دلت و دلم مي‌روند پي يك خداي جديد دلم يك خداي كمونيست دو آتيشه مي‌خواهد كه عاشق خلق باشد و توده‌ها را پي تحقق عقده‌ها و آرزوهاي سرخورده‌اش به حراجِ حوادث ندهد
29 مرداد 1391

می نویسم ....

می نویسم تا حس و حال این روزها اگر در ذهنم نماند، که بعید می دانم  نماند، جایی برای یادآوری  تمتم و کمال حس این روزهایم وجود داشته باشد می نویسم تا یادم بماند که با چه مشقتی اندک اندک و آهسته آهسته کوشیدم تا بی دغدغه تر و راحت تر بزرگ شوی  نه برای آنکه  به قول پدر بیاموزم که چه رنجی کشیده اند پدرها و مادرها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و بعد به راحتی یک شیشه کوچک شیره را از هم دریغ کنیم نه امیرم می نویسم تا یادم بماند من و بابا عادل وجودت را تمنا کردیم و حضورت را با صلاح خدا به دستانش سپردیم تو این جایی مادر در آغوشمان وظیفه داریم تمام توانمان را تمام هست و نیستمان  راخرج بالندگیت کنیم ...
27 مرداد 1391

نخستین میهمانی

  اگر امروز 24 مرداد سال 1391 باشد، دقیقا همان روزی می شود که قرار بود تو نازنین مطابق با نظر دکتر و با محاسبات ریاضی ، طبیعی به دنیا بیایی اما امروز به خواست خدا 18 روز است که از آن سوی پاکی ها به آغوش مادر آماده ای وقتی به صورت پاک و ومعصومت می نگرم و دقایق متوالی چه شب و چه روز شیر خوردنت را نگاه می کنم ؛ می لرزم و می گریم و می هراسم چقدر پاکی چه ساده و بی دغدغه تکیه می کنی ، اعتماد می کنی و مثلا یکی مثل من میشود همه کست چقدر ماهی چقدر نازنینی آرادم و چه بی اندازه دوستت دارم متفاوت با همه ی انواع دوست داشتن ها ،  چقدر به چشمم زیبایی و چه اندازه معجزه ای مادر آدم کوچولوی من!!!!!!!!!!!!! دقایقم با تو پر است، پر پر پر، و چق...
26 مرداد 1391

شناسنامه دار شدی

راستی مامان جون بابایت مثل همیشه برنده شد شناسنامه دار شدی مادر نامدار شوی انشالله به همان اسمی که دلش می خواست به همان اسمی که نذر کرده بود به امام رئوف برای داشتنت به همان اسمی که خاله نرگست دوست داشت پسری داشته باشد و اجل مهلتش نداد شادی روح او بود و نذری که پدر کرده بود برای داشتنت که هم نامت را هم فامیلت را و هم پسوند فامیلیت را از او به ارث بردی این شد حاصل دسترنج مادر تا کنون و همیشه و ابن زبان طنز گونه واقعیت تلخ آمیزه ای است از عرف و شرع و دینمان و نه حتی اندکی بیشتر... مهم بودن توست و سالم ماندنت و این همه ی خواسته من از تو را داشتن امیر رضای مادر شدی و به همان رضای مهربان می سپمارمت که ضمانت آهو کرد تا ضامنت شود ...
22 مرداد 1391

پستونک

پستانک نمیگیری مادر تحت هر شرایطی وقتی گرسنه ای وقت سیر سیری وقتی خوابی وقتی تازه از خواب بیدار شده ای وقتی خواب داری حتی با طعم شیر هم نمیگیری ، چه باید بکنم بل لی قراری هایت دعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا، دوستت داریم فرزندم
22 مرداد 1391